متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_آخر -بخش سوم


همه در التهابی سخت و طاقت فرسا منتظر خبری از لعیا بودیم ولی امید اصلا حالش خوب نبود مثل یک بچه زار میزد و اجازه نمی داد کسی باهاش حرف بزنه ....

اون شب خون میترا و مادر امید رو هم رو که به گروه خونی لعیا میخورد گرفتن ...

تا صبح منتظر شدیم همه رو بیرون کرده بودن و فقط  من و امید و محمد که هیچ کدوم نمی تونستیم همدیگر رو دلداری بدیم ..

 تونستیم بمونیم و به در بسته نگاه کنیم ...امید خسته نمی شد و هر کس رو می دید التماس می کرد که اجازه بدن لعیا رو ببینه ....


بیست روز بعد بیست و سوم اسفند( لعیا ..)

احساس کردم سرم درد می کنه ..

نمی دونستم کجام و چه اتفاقی برام افتاده .. خواستم دستم رو تکون بدم ولی فقط انگشتم حرکت کرد ...

یکی گفت : دستشو تکون داد به خدا دیدم .. صدای امید بود .. من کجام ؟ صدای اون باعث شد نیرو بگیرم ...

بعد صدای مامان و امید رو با هم می شنیدم .. مادر، لعیا جانم .. عزیز دلم صدامو میشنوی ؟ چشمتو باز کن عزیزم امید اینجاست ..گرمی دست امید رو تو دستم حس کردم ..

انگشت هامو بازم تکون دادم ولی نتونستم چشمم رو باز کنم ....

دکتر داشت معاینه ام می کرد اینو می فهمیدم از حرفایی که می زدن ..

یکی از پلک هامو باز کرد نور دیدم و مردمک چشمم تکون خورد ..

دکتر گفت : درسته خطر رفع شد  داره بهوش میاد .. خدا رو شکر ..

امید گفت : بهتون گفتم که خودم دیدم دستشو تکون داد مامان با گریه می گفت : خدایا شکرت .. حسین برو به محمد زنگ بزن ..

بگو لعیا داره بهوش میاد ..برو ..به مامانم هم زنگ بزن خیالش راحت بشه  ..

هنوز نمی دونستم معنای اونچه که می شنیدم رو بفهمم ....و تنها از اینکه امید کنارم بود و دست منو گرفته بود راضی بودم ..

تو یک خلا عجیبی بسر می بردم ..مثل خواب و رویا بود ..

من و امید توی یک دشت پر از قاصدک دست همو گرفته بودیم  ..اون مدام یک قاصدک می گرفت جلوی صورت منو و با هم  فوت می کرد یم و به دنبال پر های اون بالا و پایین می پریدیم ....

( سه روز بعد )باز امید صدام می کرد لعیا عزیزم چشمتو باز کن بزار خیالم راحت بشه ..

آروم یک پلک زدم و چشمم باز شد ..

مامان اولین کسی بود که دیدم امید .. بابام .. دایی محسن ..و مامانی ...


( پنج  روز بعد دوم فروردین 77 ) 

من از بیمارستان مرخص شدم ..امید یک ثانیه دستم رو ول نمی کرد .. و دیگه هیچکس اعتراضی نداشت .. 

و این جز با معجزه ی الهی امکان پذیر نبود که دستهای عاشق ما رو بهم برسونه ....

وقتی به خونه ی مامانی رسیدیم ..از هیجان نمی دونستم چیکار کنم ....

خاله ام و دایی بزرگم عمه هام که تو بمب بارون رفته بودن شهرستان همه بودن  ...

 پدر و مادر امید و خواهراش عذرا خانم و دختراش و حتی پروانه ..

مامانی اینطور خواسته بود همه رو برای ناهار دعوت کرده بود ..

همه ی فامیل  ..جای سوزن انداختن نبود ..اون مامانی مهربون من خوب می دونست داره چیکار می کنه ... تنها کسی که نبود مهدی بود ..

گوسفند کشتن ..

اسپند دود کردن  و من و امید کنار هم نشسته بودیم راحت و بی خیال دیگه همه می دونستن که تقدیر ما رو بهم رسونده و جدا شدنی نیستیم ...

دنبال مامانم می گشتم ..

رفتم به اتاقم دیدم از پنجره بیرون رو با حسرت نگاه می کنه ..

حیاط شلوغ بود بابا و دایی محسن داشتن گوسفند رو تیکه می کردن و بسته بندی برای محله ای که منو و امید اونجا بزرگ شده بودیم ...

تا منو دید گفت : قربونت برم قرار نبود به این زودی راه بیفتی ....

گفتم :تا حالا توجه نکرده بودم خدایش بابام خیلی خوش تیپه ...

ولی حسین آقا مرد بهترییه ..خیلی هم دوستت داره ..

گفت: معلومه می دونم عزیزم ..


یکسال بعد منو امید رو عقد کردن ؛؛ و ما با هم درس خوندیم دانشگاه رفتیم  و هرگز عجله ای برای ازدواج نکردیم  ..

چون بین و منو امید عشق آسمونی وجود داشت که فقط میخواستیم با هم باشیم .. 

سال 93)


 حالا ده ساله که منو و امید با هم ازدواج کردیم و یک دختر هفت ساله دارم ..

دایی محسن و راحله جون از خونه ی مامانی رفتن و من و امید جاشون رو گرفتیم ...

و خودم از مامانی که حالا خیلی پیر شده بود مراقبت می کنم ...

زندگی ما  با عشق شروع شد و مثل همون روز ها یی که تو خونه ی اقدس بودیم هرگز تغییری تو رفتارمون  پیش نیومد ..

سختی داشتیم مریضی و بی پولی داشتیم ولی امید حتی تو بد ترین شرایط حواسش به من  بود 

 سه سال پیش سرور ازدواج کرد و ما  سعیده رو آوردیم پیش خودمون ....

به سمانه سر می زنیم و اونم خونه ی ما میاد ...

من و امید هرگز اون محله و دوستان قدیمیمون رو فراموش نکردیم .......

ولی چیزی که از همه مهمتر بود علی بود ..اون سه سال جهشی خوند و تو سن شانزده  سالگی از مدرسه ی تیز هوشان دیپلم گرفت و همون سال رتبه ی چهارم کنکور سراسری پزشکی قبول شد ... و  با سرعتی غیر قابل باوری داره به جلو میره ....

اسم دخترم رو پریا گذاشتم به خاطر پر های قاصدک که منو به آرزو هام میرسوندن ..

ولی حالا میفهمم که ایمان قلبی به کاری که می کنی تو رو به آرزو هات می رسونه نه پر های قاصدک ...

 

 


پایان


 

#ناهید_گلکار

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


sairon
ارسال پاسخ

عالی

00lili00
ارسال پاسخ

خداقوت، داستان زیبایی بود


RAD_
ارسال پاسخ

sasanas :
واقعا به شما هم حق میدم
خیلی نفس گیر بود

_█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

محض شوخی بود
خسته نباشید واقعا

sasanas
ارسال پاسخ

nazanin_a :
بسیار عالی بود
خسته نباشی خانومی
و مرسی بخاطر رمان
:-*

فدات عزیزم
ممنونم بخاطر همراهی همیشگیت
خوشحالم که دوستای گلی مثل شما دارم

_█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

myra.n.a
ارسال پاسخ

بسیار عالی بود
خسته نباشی خانومی
و مرسی بخاطر رمان

sasanas
ارسال پاسخ

RAD_ :
آخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش

واقعا به شما هم حق میدم
خیلی نفس گیر بود

_█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

sasanas
ارسال پاسخ

toya :
بسیار زیبا دوست خوبم.
خیلی وقت گذاشتی و زحمت کشیدی.
{40}

قربان شما
ممنونم که تا به اینجا همراهم بودین و حمایت کردین

_█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

RAD_
ارسال پاسخ

آخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش

toya
ارسال پاسخ

بسیار زیبا دوست خوبم.
خیلی وقت گذاشتی و زحمت کشیدی.