متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_آخر -بخش دوم

آفتاب زده بود که محمد و محسن از راه رسیدن ..

نمی تونم بگم محمد چیکار می کرد ..اونقدر به در و دیوار مشت زده بود که هر دو دستش زخم بود وهر کجا ولش می کردن سرشو می کوبید ..و فقط می گفت : لعنت به من ..لعنت به من که بچه ی خودمو ول کردم ..

خدا ...خدا لعیا رو ازتو می خوام ..منو ببخش بچه ام رو بهم برگردون ...

ولی هنوز اونو از اتاق عمل بیرون نیاورده بودن ..

می گفتن بهش خون تزریق کردن ..و امیدی بهش نیست ...

محسن و حسین می دونستن و از منو و محمد پنهون می کردن ..ولی من از گریه های حسین می فهمیدم که لعیا حالش خوب نیست ...

بچه ام داشت از دست میرفت وکاری ازم بر نمی اومد . 

نزدیک ظهر شد ..بدون اینکه ما اونو ببینیم  بردنش تومراقب های ویژه بستری کردن ....

دکتری که عملش کرد می گفت :خوشبختانه ضربه ای که  به سرش خورده  با اینکه خیلی شدید بوده آسیب چندانی بهش نزده و خون از سرش خارج شده ما تونستیم محل صدمه دیده رو پاک سازی کنیم ولی مقدار خونی که ازش رفته باعث شده توانش رو از دست بده ..

برای همین علائم حیاتی خوبی نداره ..و بدنش نتونسته در مقابل خون های تزریق شده هماهنگی ایجاد کنه و باید منتظر باشیم گفتم : آقای دکتر می تونیم ببریمش تهران ؟ 

گفت : فعلا که اصلا نباید تکون بخوره تازه عمل شده و حرکت براش یعنی مرگ حتمی نگران نباشین ما اینجا از عهده ی مراقبتش بر میایم  ...


دیگه توانی نداشتم و اشکی برای ریختن ..مات مونده بودم ..

خیلی سخت بود ..هومن از ما بیشتر بی تابی می کرد و از کنار من تکون نمی خورد ..

تازه متوجه شده بودم که سر تا پای منو و هومن و حسین غرق خونه لعیا ست..بچه ام اون همه خون از دست داده بود ....

گروه خونیش هم به من می خورد هم به محمد ..هر دو خون دادیم ..ولی بازم کم بود ...

حسین و محسن  گروه خونیشون نمی خورد ..

محمد با التماس دوباره خون داد در حالیکه برای خودش خطرناک بود ...و کار من دعا و نذر کردن بود ...

ما پشت در اتاق مراقب های ویژه منتظر یک خبر از لعیا بودیم که امید رو دیدم که داره میاد ...

مثل مجنون ها در حالیکه تلو تلو می خورد و چشمهاش از شدت گریه ورم کرده بود اومد جلو ..

پشت سرشم مادر و پدر و یک دخترِ جوون دیدم که بالافاصله حدس زدم میترا باشه ..

حال امید اونقدر بد بود که دیگه کسی حواسش به کینه های قدیمی نبود ..

من دیگه به هیچی اهمیت نمی دادم ..فقط بچه ام رو می خواستم ..

امید رو که دیدم داغ دلم تازه شد بهم نگاه کردیم ..

در حالیکه گریه می کردیم ..از روی ناتوانی سری برای هم تکون دادیم .. 

و گفت : با لعیای من چیکار کردین ؟ اون کجاست ؟ 

می خوام ببینمش ..وکوبید به در ..داد زد؛  باز کنین ..من باید لعیا رو ببینم ..یکی به دادم برسه ..

لعیا مال منه ..مال منه ..میخوام ببینمش ..دایی و پدرش اونو گرفتن ..

شونه هاشو تکون داد و خودشو کشید کنار ..و گفت : شما ها از جون ما چی می خواین ؟ ولم کنین ...

چرا نذاشتین اونو ببینم ؟ چرا از من جداش کردین ؟...

و در حالیکه از شدت گریه خم می شد و آب دهنش رو نمیتونست کنترل کنه ..

گفت : لعیا مال منه برین کنار ...از اینجا برین ما رو به حال خودمون بزارین ....

خودم مراقبش بودم ....من بودم که مواظب بودم سرما نخوره ..تا گرسنه نمونه ..تا کسی بهش چپ نگاه نکنه ..

حالا شما ها چه حقی دارین ؟ آخه یکی به من بگه شما چه حقی دارین که ما رو از هم جدا کردین ؟ ...

دیگه اجازه نمیدم ..نه ؛؛ نه اجازه نمیدم کسی اونو ازم جدا کنه شماها یک مشت احمق بیشعورین که نفهمیدین ..

ما رو عذاب دادین به جای اینکه ازمون حمایت کنین خواستین زندگی ما رو تحت کنترل خودتون بگیرین .. ولی اینو بدونین ..با همه ی شماهام؛؛ خوب گوش کنین لعیا مال منه ...

ما از هم جدا نیستیم ..

جلوی همتون می ایستم....

اون می گفت و ما همه با هم زار می زدیم ..و در حالیکه دو دستشو گذاشته بود روی دیوار زبون گرفته بود که دل منو پاره پاره کرد می گفت :...لعیا ...لعیا من اینجام عزیز دلم ..لعیای من .. من اومدم تا تو رو با خودم نبرم نمیرم .. دیگه یک ثانیه تنهات نمی زارم ...

اومدم با خودم ببرمت ..یک جای دور که دست کسی به ما نرسه ..دیگه کسی نمی تونه ما رو از هم بگیره ..تموم شد عزیزم ...و دو زانو نشست رو زمین و هق و هق گریه کرد وعاجزانه گفت : لعیا به خاطر من .. به خاطر من خوب شو وگرنه من همین جا میمیرم ..بدون تو نمی خوام زنده باشم ...


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


00lili00
ارسال پاسخ
sasanas
ارسال پاسخ

ramin50abc :
لایک

█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

ramin50abc
ارسال پاسخ

لایک

sasanas
ارسال پاسخ

nazanin_a :
سپااااس

_█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

sasanas
ارسال پاسخ

toya :
تشکر.
:)
{h}

_█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█

myra.n.a
ارسال پاسخ

سپااااس

toya
ارسال پاسخ

تشکر.