متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_بیست و یکم، بخش اول

مامانم گریه می کرد و می گفت آخه من چطور تونستم با تو این کارا رو بکنم ..

خودمم نفهمیدم چرا ؟ الهی بمیرم خاک بر سرم ,  بچه مو  داشتم  از دستش می دادم ...

این همه سال ,,ولی لعیا جانم من مادرتم ..

هیچکس تو این دنیا بیشتر از من دلسوز تو نیست ..

گفتم : اینو انکار نمی کنم ..ولی شما حق داشتی به اون زودی ازدواج کنی؟ و بعد به من بگی ؟ حق داشتی هنوز من اونو نپذیرفته بودم بچه دار بشی؟ ...

من تو این سالها فقط فکر کردم و فکر کردم ...و هر چی سختی کشیدم از چشم شما دونفر که منو به وجود آوردین دیدم  ....

من ...من ..من  هر لحظه اراده می کردم می تونستم برگردم ..

ولی بازم اون زندگی رو ترجیح دادم ..وقتی حمیرا  خانم رو دم بیمارستان دیدم و گفت مامانی خیلی ناراحته نتونستم طاقت بیارم ...

ولی بازم نیومدم تا مجبور شدم .

دایی با افسوس گفت : ببخش خواهر ولی حق با لعیاست البته رفتنش رو قبول ندارم ولی همون موقع .. وقتی که داشتم میرفتم جبهه بهتون گفتم ..به هر دوتون سفارش کردم ..همین چیزا رو گفتم .. ولی گوش نکردین ..

گذاشین کار به اینجا بکشه که این بچه ترکتون کنه برین خدا رو شکر کنین که بلایی سرش نیومده...

یک سکوت سنگین حکم فرما شد و بالاخره مهدی و امید از جاشون بلند شدن که برن ...

دل من به یک باره فرو ریخت ..واقعا جدا شدن از امید برام سخت بود . نزدیک در حیاط که رسیدن ترسیدم و دویدم دنبالش  

گفتم : امید ؟ برگشت و منو نگاه کرد ...

گفتم : تو که میای به دیدنم ؟

 گفت :معلومه شک نکن یادت باشه مگر مرده باشم که تو رو نبینم ..و رفت .

 امید که رفت انگار قلب منو با خودش برد، تو دلم خالی شد ....

بر گشتم بابا پشت سرم بود دست انداخت زیر پام و منو از زمین بلند کرد و روی دست گرفت .. و گفت : فدات بشم تو اینجایی؟؟ هنوز  باورم نمیشه تو برگشتی ..

دستم رو دور گردنش حلقه کردم ..ادامه داد ... لعیا عزیز بابا ,, از وقتی مامانت تو رو بار دار بود تا همین الان برای من در درجه ی اول اهمیت بودی و هستی خیلی دوستت دارم ....

به جون خودت قسم به یک تار موت قسم ,من ازدواج کردم به خاطر اینکه تو تنها نمونی کوچیک بودی و من تا وقتی برمی گشتم صد بار میمردم و زنده میشدم .... 

(منو گذاشت زمین ..دست انداخت روی شونه های من و با هم لب ایوون نشستیم ...و من  مثل این بود که منتظر این حرفا بودم چون با اشتیاق گوش می دادم دلم می خواست بازم بگه ... ادامه داد) ..

ولی نمی دونم چی شد اوضاع از دستم در رفت .. پروانه اونی نبود که قبل از ازدواج خودشو نشون داد ..

یکی اونو به من معرفی کرد باهاش حرف زدم قبول کرد و خیلی مهربون به نظرم رسید به من گفت من عاشق دختر بچه هام ,مثل بچه ی خودم ازش مراقبت می کنم ..و بعد از اونم هر بار دیدمش مشتاق بود تو رو ببینه ..

یک بار از دور دید و بَه ,بَه کنون  گفت که شیفته ی تو شده ..

منم فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی و باهاش می سازی .. بعد  ازدواج کردم ..ولی خودم فهمیدم ,,,از همون موقع رفتارش عوض شد ..

با تو حرف زدم و توام قبول کردی  ..ولی بعد از ملاقات اول پا شو کرد تو یک کفش که نمی تونه با تو باشه ...

منم راستش فکر می کردم تقصیر توست با خودم گفتم یک مدت پیش مامانت باشی و کم کم به پروانه عادت کنی میای و با هم زندگی می کنیم ...

ولی تو این مدتی تو نبودی  فهمیدم که یک ریگی تو کفش داره ..دلش برای من نمی سوخت و می خواست فراموشت کنم ..

اصلا دلش نمی خواست حرف تو رو بزنم هر بار من دنبال تو می گشتم ,,بعدش سر یک چیزی دعوا راه مینداخت ..

خلاصه کنم برات ,گیر بد کسی افتادم بابا حالا هم که ازش دوتا بچه دارم  ..


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

toya
ارسال پاسخ

تشکر