متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


...:
داستان #قاصدک
#قسمت_بیستم-بخش دوم

من گفتم : تو رو خدا ازمون چیزی نپرسین خودمون تعریف می کنیم ...
و دنبال امید رفتم ..رو به حیاط دستشو گذاشته  بود روی چشمشو  دل ,دل می زد ..
دستی به پشتش کشیدم و گفتم تو برای چی گریه می کنی ؟الان که باید خوشحال باشی ... گفت : نکنم ؟ داریم از هم جدا میشیم ..
لعیا باور کن نمی تونم ..کسی حق نداره تو رو از من بگیره ...
گفتم : نمی گیره تا خودمون نخوایم کسی نمی تونه این کارو بکنه ..
دیگه باید با این موضوع کنار بیایم ...
با بغض گفت : نمی تونم لعیا ..الان فقط به یک چیز فکر می کنم که امشب بدون تو چیکار کنم ؟ گفتم : منم حال تو رو دارم ولی چاره ای نداریم .. بیا بریم تو الان مامانم میرسه ...
دستشو گرفتم و با هم برگشتیم  ..
احساس کردم دایی محسن یک لحظه چشمش روی دست ما موند ...
می دونستم که اون از این کارا خوشش نمیاد ...
با این حال برای اینکه امید رو آروم کنم نتونستم دستشو رها کنم ..
دایی که هنوز بی قرار بود و اصلا نمی نشست و مدام راه میرفت ..دوباره زنگ زد به بابا ..این بار گوشی رو برداشت ..
دایی گفت : سلام محمد جان چطوری ؟ .....ما هم خوبیم ..یک خبر خوب برات دارم فقط بهت میگم بیا خونه ی ما ...
چطور مگه ؟ ...خوب پس حالا که خواب دیدی بیا که لعیا اینجاست ....
آره معلومه که راست میگم ..این چیزی نیست که با تو شوخی کنم مَرد ....
خیلی خوب ...خیلی خوب آروم باش ..... الو ...الو ..
و با یک لبخند بازم بغض آلود گوشی رو گذشت و گفت : اینم قطع کرد ,, فهمیدی چی شد ؟  انگار دیشب خواب تو رو دیده فورا گفت از لعیا خبری داری ؟ ..
بیچاره ها با چه حالی دارن میان ..
برم درو باز کنم الهام دیگه طاقت نداره پشت در بمونه ...
ولی هنوز نرسیده بود که صدای زنگ بلند شد ..و باز من یخ کردم ..
دست و پام می لرزید و احساس می کردم خون به مغزم نمیرسه ... همینطور وسط اتاق ایستادم ... و از اونجا بیرون رو نگاه می کردم .. و مامانم رو دیدم ...
دیدمش ...صورتش از شدت گریه ورم کرده بود داشت به طرف من پرواز می کرد ..
خودشو رسوند و منو در آغوش گرفت و فریاد زد ماددددر .. عزیز دلم .. قربونت برم ..لعیای من کجا بودی ؟ کجا بودی مادر ..
الهی من به فدای سرت بشم عزیز دلم ... مادددر ..
من اول بی حرکت موندم ولی مادرم بود جونم بود فریادی از ته دل کشیدم و خواستم بغلش کنم ولی تنم سست شد و زانوهام خم شدن ..
امید پرید و منو  گرفت  ..واقعا تحملش برام سخت بود ....
مامان گریه می کرد و سر و روی منو می بوسید .. حالا صورتش که شب های زیاد تو تصورم می دیدم جلوی چشمم بود ...اون مدام می پرسید و من جوابی نداشتم که بدم ...
چند دقیقه بعد بابا هم از راه رسید دایی محسن درو باز گذاشته بود یک مرتبه وارد شد ..
مثل بچه ها لب ورچیده بود یکم به من نگاه کرد و در حالیکه اشکش از گوشه ی چشمش ریخت و از کنار لبش اومد پایین ..
سرشو تکون داد و گفت : بابا ,, دخترم ..عزیز بابا ..و اومد و منو رو هوا بلند کرد و در آغو ش کشید .. 
و گفت : خدای من تو اصلا فرق نکردی همون شکلی بزرگ شدی ..شاید برای اینکه خدا می خواست هر جا تو دیدیم پیدات کنیم ...
عزیزم آخه چرا رفتی ؟ چرا با من این کارو کردی تو که ما رو کشتی بابا ....
لحظات پر از هیجان و تشویشی برای همه ی ما بود  ..
مهدی و امید همینطور روی مبل نشسته بودن و از جاشون تکون نمی خوردن و گاهی بغض می کردن و گاهی گریه و شاهد ماجرا بودن ....
حسین آقا هم اومده بود ولی بابا تنها بود .


ناهید گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

toya
ارسال پاسخ

تشکر