متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_هجدهم-بخش سوم

اسکناس ها پاره و بدون گوشه و اسکناس ها و سکه های زمان شاه توش زیاد بود وبچه ها اونا رو جدا کردن ..وشمردن به پول اون زمان فقط چهار میلیون و سیصد هزار تومن  اسکناس قابل خرج کردن توش بود و یک کیسه ی بزرگ پول خورد که مهدی گفت من خودم می برم بانک و تبدیلش می کنم به اسکناس ...و مقدار ی تراول بیست تومنی و پنجاه تومنی که روی هم پنج میلیون و صد تومن شد . این به جز طلا و سکه ها بود .

امید گهگاهی به من نگاه می کرد و با اشاره می پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ و منم با همون نگاه بهش می گفتم چیزی نیست صبح بهت میگم ....

ولی موقع خواب دلش طاقت نیاورد و اومد تو اتاق میترا و پرسید : بهم بگو چی شده وگرنه تا صبح خوابم نمی بره ..

گفتم برو الان مادرت میاد ناراحت میشه ..

گفت : نه بابا برای چی ناراحت بشه .. خوب بگو که من برم 

میترا گفت : اگر خصوصی هست تنهاتون بزارم ؟..

گفتم تو رو خدا نه ,, چیز مهمی نیست ....امید تو فکرم چون فردا می خوام برم پیش بابام ..نمی دونم چی میشه .. اصلا همون جا هستن یا نه ..و یا چه وضعیتی دارن ...ولی احساس می کنم دیگه باید برم .وقتش رسیده ..

خوشحال شد و گفت : پس خیره خدا رو شکر تصمیم درستی گرفتی ..

فردا صبح خواستم برم امید گفت باشه بعد از ظهر که مهدی بیاد و با ماشین بریم ..تنها نباشی بهتره ..

و این باعث شد که من تا بعد از ظهر به این موضوع فکر کنم و بی تاب دیدن بابام بشم ..

داشتم فکر می کردم اگر اونو دیدم میرم تو آغوشش و ساعتها بیرون نمیام ...بعد مامانم رو چطوری ببینم ؟ اونم مثل مادر امید خوشحال میشه ؟ 

بالاخره بعد از ظهر با مهدی و امید راه افتادیم بطرف خونه ی بابام ..

هنوز آدرس اونجا یادم بود و توی این مدت مدام با خودم تکرار کرده بودم که یادم نره ...قرار شد امید اول بره و زنگ بزنه و بگه من از اداره ی آمار اومدم و مطمئن بشه هنوز تو اون خونه زندگی می کنن ...

امید پیاده شد و رفت دستش که روی زنگ قرار گرفت  ,,

قلب من تو سینه ام بی تاب شد و بغض گلومو گرفت  

فکر اینکه با چه صحنه ای روبرو میشم مو به تنم راست کرده بود حالم طوری بود که انگار داشتم طاقت میاوردم وگرنه فریادی از گلوم بیرون میومد که گوش فلک رو کر می کرد ...

امید پای آیفون داشت حرف می زد ..

اومد به طرف ما ,, ماشین یکم پایین تر خونه پارک شده بود ..

مهدی پرسید لعیا خوبی ؟ من دارم از استرس میمیرم چه برسه به تو ..راستی چه حالی داری ؟ 

گفتم : هیچی نگو که نمی تونم نفس بکشم .. شقیقه هام درد گرفته ..

امید برگشت و بدون اینکه حرفی بزنه  نشست تو ماشین ..

پرسیدم اینجا نبودن ؟ رفتن ؟

گفت : چرا ..همین جا بود بابات گفت ما داریم میام پایین ...

پرسیدم تو چی گفتی ؟

 گفت هیچی فقط گفتم برای آمار گیری اومدم ..

اونم گفت : صبر کنین خودم میام پایین .. ...

داره میاد لعیا حالا می خوای چیکار کنی ؟..

من که دست و پام یخ کرده ، از اونشب خودم که رسیدم به پدر و مادرم بدتر شدم ..خیلی استرس گرفتم  ..

گفتم: صبر کن ببینم چی میشه ..یک چند دقیقه ای طول کشید تا درِ پارگینک باز شد و بعدم بابام با ماشین اومد بیرون ...

نگه داشت نگاهی به اطراف کرد و به ماشین ما ذل زد ..

من عقب ماشین بین دو صندلی خودمو داده بودم جلو از دیدنش تمام دلتنگی هام مثل یک بار سنگین رو قلبم فشار آورد و بغضش پیچید تو گلوم و درد گرفت  .

ولی بابا همین طور نگاه می کرد .انتظار داشتم عکس العملی  نشون بده ولی اون از دور با دست به امید اشاره کرد تو بودی زنگ خونه ی ما رو زدی ؟ 

امید پرسید چیکار کنم لعیا ؟ چی بگم ؟

 من بیشتر اومدم جلو تا شاید اون منو بشناسه ..

ولی همون موقع در باز شد و پروانه با دوتا بچه که یکی تو بغلش بود و یک دختر درست شکل من دنبالش از خونه اومدن  بیرون ,,,


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


00lili00
ارسال پاسخ
sairon
ارسال پاسخ

چه جالب

toya
ارسال پاسخ

تشکر

myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس