متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_هجدهم-بخش دوم


در خونه ی سمانه پیاده شدیم و زنگ زدم ..

هنوز لاغر و زرد بود با دیدن ما چنان فریادی از شادی کشید که هر سه تا مون اشک شوق تو چشمون نشست ...

اون دوتا دختر داشت یکی سه ساله و یک یکساله ..فریاد زد سمیرا بیا دایی و خاله ات اومدن ..تا اونوموقع خونه ی سمانه نرفته بودم ولی امید گهگاهی بهش سر می زد ..و کمکش می کرد ,, 

سمانه ام هرگز به خونه ی ما نیومد تا با اقدس روبرو نشه ..

با دیدن زندگی سمانه  دلم می خواست همه ی پولها رو بدم به اون ..از خوشحالی رو پاش بند نبود و می خواست چایی درست کنه ..

امید گفت : نه برادرم بیرون منتظره خانواده ام رو پیدا کردم ....و براش تعریف کردیم انگار حرف گفتی زیاد داشتیم ولی بهترین خبر برای اون مردن اقدس بود ..

این خبر رو که شنید حالش دگرگون شد گُر گرفت و هق و هق به گریه افتاد ..می گفت لحظه ای نیست که نفرینش نکنم ..

دلم نمی خواست به این راحتی بمیره ..اگر جرات داشتم و از خدا نمی ترسیدم مدت ها پیش خودم با چاقو می کشتمش ..

وقتی امید پول و طلاها رو بهش داد تماشایی بود ..بهت زده  دهنش خشک شد ه بود نمی تونست حرف بزنه ..مات و مبهوت به ما نگاه می کرد .

بالاخره با زحمت پرسید ..اینا چیه امید ؟ از کجا آوردی ؟

 گفت : پولای اقدس رو پیدا کردیم اینم سهم تو ..بقیه اش رو ما بر نمی داریم ..خرج بچه های محله می کنیم ..

گفت : باورم نمیشه این همه پول داشت ؟ کثافت ..بی شرف کاش خودم می کشتمش ..در حالیکه اشکهاشو پاک می کرد ما رو بغل کرد و در میون خوشحالی و گریه از هم خدا حافظی کردیم ...

و من یک نفس راحت برای سمانه کشیدم ..دلواپسی که سالها تو دلم مونده بود . 

و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم بطرف خونه ی امید ...

ولی من حال عجیبی داشتم ..احساس می کردم دیگه وقتشه بر گردم پیش خانواده ام ..موندنم خونه ی اونا درست نبود ..

ولی کجا ؟ پیش پدرم ؟ یا مادرم ؟ .


خونه ی پدر امید یک هال داشت که سه تا اتاق خواب درهاش توی همون حال باز می شد و روبروی در یک اتاق بزرگ بود که مهمون خونه محسوب می شد ..

کنارش آشپز خونه بود و همه ی در ها حتی دستشویی و حمام هم توی اون حال باز می شد ....

مادر امید  زن مومنی بود که دوست نداشت دختر جوون با پسر هاش توی یک خونه زندگی کنن ..و بدون اینکه اینو به زبون بیاره با عملش ثابت می کرد.....

 هر روز صبح منو تا دم دستشویی بدرقه می کرد می ایستاد تا کارم تموم بشه و دوباره منو با خودش ببره به اتاق میترا که بر خوردی با امید و مهدی نداشته باشم ..

سر سفره نمی نشست تا ببینه من کجا می شینم و خودش بیاد کنارم ..و طرف دیگه حتما میترا می نشست ..

هر وقت امید میومد پیش من, اونم خودشو میرسوند که تنها نباشیم ..و من می فهمیدم که امید هم جلوی اون ملاحظه می کنه و زیاد بهم نزدیک نمیشه .. 

 در حالیکه منو امید سالها با هم توی یک اتاق زندگی کرده بودیم مونس و غمخوار هم بودیم ..شب های زیادی سرمون رو بهم می چسبوندیم و با هم راز دل می گفتیم ..

ولی  هیچوقت حتی فکر  بدی به ذهنمون نرسیده بود ...من حتی از احساس واقعی امید خبر نداشتم و فقط خودم می دونستم که عاشق اون هستم ...

و مادر امید اونو درک نمی کرد و مدام از دلواپسی هاش  برای عقب موندن امید از درس و زندگی می گفت و دعا می کرد که امید حواسش به چیزی نباشه و چند سالی تلاش کنه و خودشو بالا بکشه .. و من بهش حق می دادم می فهمیدم که اون مادرِ و بایدم برای آینده ی پسرش نگران باشه ..

ولی این وسط خودمو زیادی می دیدم ...و نمی خواستم مزاحم زندگی اونا بشم ..اصلا اخلاق همچین کاری رو نداشتم . 

اون روز با پولا و طلاها برگشتیم خونه ..

امید و مهدی با ذوق و شوق همه چیز رو تعریف کردن ..هر کس چیزی می گفت . نظری می داد ...

ولی منو امید بدون اینکه با هم حرفی بزنیم تصمیم خودمون رو گرفته بودیم ..مهدی و میترا با ذوق و شوق پولها رو ریختن اون وسط و شروع کردن به شمردن ...من بی رمق کناری نشسته بودم و تماشا می کردم ... و  تمام اون روز ها و شبهای بد روی رو که گذرونده بودیم دوباره جلوی چشمم مجسم می شد و از اون پولا متنفر می شدم ....

چیز  دیگه ای که بهش فکر می کردم  این بود که فردا برم و با پدرم روبرو بشم ..

دیگه نمی شد سر بار خانواده ی امید باشم ..


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


00lili00
ارسال پاسخ
sairon
ارسال پاسخ

مرسی

toya
ارسال پاسخ

تشکر

myra.n.a
ارسال پاسخ

sasanas :
Nazanin_a, Nrgin44, toya,مرسی بابت نظراتتون روی دیوار:)
همچنین متشکرم از شما و باقی دوستان که برام کامنت میزارن

مرسی از شما بخاطر رمان قشنگی ک میذارین

myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس از شما

sasanas
ارسال پاسخ

Nazanin_a, Nrgin44, toya,مرسی بابت نظراتتون روی دیوار
همچنین متشکرم از شما و باقی دوستان که برام کامنت میزارن