متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

 

داستان #قاصدک

#قسمت_هجدهم-بخش اول


و قتی بیرون آوردن پول ها تموم شد زیر همه ی اونا ته اون چاله یک کیسه ی پارچه ای در آوردیم مهدی فورا گره ی سر اونو باز کرد 

و در همین حال ذوق زده می گفت  سکه های طلا .. باور کنین سکه های طلاست ...امید پول دار شدیم .....

من و امید مات مونده بودیم ..اون احساسی که ما داشتیم رو مهدی نداشت ..اونچه که ما این همه سال کشیده بودیم رو اون درک نمی کرد ...

باورم نمیشد اقدس این همه پول و طلا رو اینجا جمع کرده باشه ..من هر وقت می گفتم گنج منظورم مقداری پول بود ولی هرگز چنین چیزی رو تصور نمی کردم .....

مهدی فورا اونا رو ریخت رو زمین و شروع کرد به شمردن ...

 هر  سه تایی داشتیم پس میفتادیم ....صدای مهدی بلند شده بود نمی تونست جلوی خودشو بگیره تند و تند شروع کرد به شمردن ..

نیم سکه ها و ربع ها رو یک طرف میذاشت و سکه های تموم که کمتر بودن  طرف دیگه ..

امید هنوز داشت از تو اون گودال پول در میارود ...

سی تا سکه ی تموم شصت و پنج تا نیم و چهل و یکی ربع توی اون کیسه بود ...

مهدی ذوق داشت پول ها رو هم بشمره ولی امید مخالف بود و می ترسید ..رفت یک ساک که از موقع زندانش داشت آورد و پولها رو گذاشتیم توش و سکه ها و طلا ها رو هم روش  ..

هر سه می ترسیدیم یکی بیاد و اونا رو ازمون بگیره و بلایی سرمون بیاره ...

امید و مهدی مدام می گفتن : زود تر بریم ..اینجا نمونیم ..

گفتم : من باید باشم تا سرور بیاد ..

می خواین شما برین من خودم میام ...مهدی موافق بود ولی امید چنان قاطع گفت که بدون تو جایی نمیرم که اونم مجبور شد بمونه .. 

گفتم:  امید خونه رو دادم به سرور و مادرش تو چی میگی ؟برای همین منتظرم تا اونا بیان ...

در حالیکه دستپاچه به نظر می رسید  گفت : خوب کردی ,, آره , آره ..کار خوبی کردی ...اصلا اینجا رو می خوایم چیکار ؟

 تازه چون ما که با اقدس  نسبتی نداریم کاری نمی تونیم بکنیم ..پس سرور بیاد بهتره دیگه کرایه نمیدن ...

گفتم : امید تو چرا استرس داری نترس طوری نمیشه ...

گفت : راستش فکر می کنم دزدی کردیم ..چرا من اینطوری شدم ..

مهدی گفت : دست بر دار داداش من ,,قربونت برم ..خوشحال باش دزدی چیه اینا پول های شماست که اون اینجا قایم کرده ...

امید  گفت : این پولا برای من مهم نیست .. هر کاری لعیا می خواد باهاش بکنه ..من از این پولا بدم میاد ..اصلا حالم خوب نیست ....

گفتم : آقا مهدی منم مثل امیدم از این پولا بدم میاد ..پول گدایی و دزدیه  که ما دو نفر می دونیم چطوری جمع شده ....

نه نمی خوام مثل اقدس باشم  ...

گفت : صبر کنین زود تصمیم نگیرین یکم که بگذره بهش عادت می کنین ..

گفتم : امید ؟  بدیم به بچه ها ؟ تا بهتر زندگی کنن ؟

 مهدی بلند گفت :ای بابا ,,  شما ها دیوونه شدین این پول زحمت کشی خودتونه ...که اون زن جمع کرده ...تو رو خدا بدتون نیاد لعیا ولی خر بازی در نیارین ...

این روزگار از این حرفا سرش نمیشه هر کسی باید به فکر خودش باشه زندگی شما ها اینجا نابود شده ... حالا خواست خدا بوده به این پول برسه دستتون این کارا چیه می کنین ,,اصلا حق شماست ..

تو رو خدا یکم فکر کنین ..

گفتم : آقا مهدی شما نمی دونی به ما چی گذشته و شاهد چه چیزایی بودیم .....

بهتون گفتم من نمی خوام مثل اقدس باشم ..این پولا بوی بدی میده ,..این پولا...در واقع ...  , پول خون فاطمه است..پول عمر سمانه است ..

پولی که مردم صدقه دادن به اقدس ...و طلا هایی که به نا حق دزدیده ...اگر امید می خواد بر داره من حرفی ندارم ..ولی من نمی تونم ..

نمی خوام ...

مهدی با خنده و شوخی  گفت : اگر نمی خواین من حاضرم گناه شما رو به گردن بگیرم ..بدین به من با دل جون قبول می کنم .. ولی واقعا  اجازه نمیدم حماقت کنین و سکه ها  رو بدین به کسی اقلا اونا رو برای خودتون نگه دارین ...

بابا گوش کنین به حرفم یک ماشین بخرین ,,یک خونه بخرین ,,یک کاری واسه ی  خودتون بکنین ..شما ها دیگه از این ور پشت بوم افتادین ..

نه به اقدس نه به شما ,,پس تو این مدت چی از اون بیچاره یاد گرفتین ؟  ..هیچی ازش  یاد نگرفتین ؟  والله به خدا شما ها خل شدین ,, نمی خواین بدین به من ..من که با دل جون خرج می کنم و کیفشو می برم ...

امید گفت : حالا یکم به سرور و خدیجه و مینو بدیم بعدا براش تصمیم می گیریم ...هان لعیا بهتر نیست ؟ 

از همه بیشتر سهم سمانه میشه دوتا بچه داره شوهرشم معتاده بریم سراغ سمانه ؟ .....

گفتم : باشه ..پس خودت یک مقدار در بیار آماده کن  الان بچه ها میان ..فکر می کنن بابای تو پول داره و از اونجا بهشون کمک می کنی ...

اون روز سرور به خونه ی اقدس اسباب کشی کردن و یک مقدار به هر کدومشون پول دادیم و ساک پول و طلاها رو بر داشتیم و با وسایل خودمون از اون خونه رفتیم ....

خونه ی سمانه پشت ایستگاه قطار بود ..

با وجود مخالفت های مهدی امید اصرار کرد و همون روز رفتیم پیش اون ...

امید ساک پول رو باز کرد چهار بسته از پولا رو که اسکناس بودن رو در اورد یکم از اون طلا های بر داشت ...بعد در کیسه ی سکه ها باز کرد ..

مهدی داد زد نکن داداش من , پشیمون میشی به خدا ..وای خدایا اینا چقدر منو حرص میدن ..امید نکن ..

ولی امید مشتشو پر کرد و سکه ها رو ریخت تو یک دستمال کاغذی , بعد  یکی از پلاستیک ها پول خورد رو خالی کرد همه ی اونا یکی کرد و گفت : داداش جون برادرم اگر کسی سهمی از این پول داشته باشه اون سمانه است خودت ببینی دلت براش می سوزه ...


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


00lili00
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ

تشکر

myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس