متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک


#قسمت_شانزدهم  -بخش اول

 

همین طور که گرم حرف زدن بودم یک مرتبه دلم فرو ریخت بدنم سست شد و احساس بدی پیدا کردم ..

درست مثل موقعی که از خونه اومده بودم بیرون ...

نگاه کردم دیدم ساعت نزدیک دوازده شد ه با عجله از جام بلند شدم  و گفتم : من دیگه باید برم ببخشید دیرم شده کوچه های ما آخر شب خطر ناکه ....

امیدگفت : مامان جان اجازه میدن که,,, من امشب خونه ی  اقدس می خوابم ....

چون فردا صبح می خوایم با لعیا بریم پیش پدرش شما که حرفی ندارین اجازه میدین ؟....

گفت : عزیزم دلم معلومه چه کاری از این واجب تر خوشحال شدم ..با اینکه تازه به تو رسیدم و برام سخته ... ولی برای اینکه لعیا جان امشب تنها نباشه و قول بدین صبح  برین پیش پدر و مادرش و  اونا رو هم از نگرانی در بیارین   ..

ولی هر وقت تونستی بیا که ازت سیر نشدم ..امروزم که نبودی ....

امید مادرشو بوسید و خدا حافظی کردیم و راه افتادیم ...

پدر امید جلوتر رفته بود و ماشین رو از تو حیاط زده بود بیرون ..

به امید گفتم : تو خوبی ؟ 

خندید و گفت تو چی ؟ 

گفتم امید نمی دونم چرا بشدت دلم شور می زنه حالم یک مرتبه بد شد ...

گفت : چیزی نیست شاید این همه خوشبختی عادت نداریم و نمی تونیم هضم کنیم سر دلمون مونده ....ولی عادت می کنی لعیا خانم ..

دیگه خدا رو شکر تموم شد .... 

ساعت  یک رسیدیم سر کوچه  ...ناصر خان هم پیاده شد و گفت : من تا در خونه میایم خطری براتون نداشته باشه ..

امید گفت : بابا من اینجا شانزده ساله زندگی می کنم چه خطری ؟ ما رو میشناسن کاری با ما ندارن ...

گفت : بزار اصلا ببینم کجا زندگی می کردین  میام پسرم , میام ....با هم از کوچه پس کوچه ها رد شدیم و آقا ناصر  با افسوس به اطراف نگاه می کرد و سرشو تکون می داد و مدام به اقدس لعنت می فرستاد که امید رو وادار کرده اینجا زندگی کنه ...

اما من هر چی به خونه نزدیک تر می شدیم دلهره و دلواپسیم بیشتر میشد ....

اقدس عادت داشت همیشه درو قفل می کرد .


اومدم کلید بندازم درو باز کنم دیدم بازه ..امیدم هم فهمید ..

هراسون بهم نگاه کردیم ..فورا درو هل دادم و رفتیم تو خونه ..هنوز لباسهای من روی پله افتاده بود ولی منظره ی بدی جلوی چشمون دیدیم ....

تمام آشغال هایی که اقدس تو اتاق و زیر زمین جمع کرده  توی تمام خونه پخش و پلا شده بود ...و هیچ صدایی نمی اومد توی اون سکوت شب ..

فریاد زدم  اقدس ..اقدس ..و دویدم طرف اتاقش که درش باز بود و چراغ روشن ...داشتم سکته می کردم اقدس غرق در خون افتاده بود ضربات زیادی با چاقو بهش زده بودن ...

فقط جیغ می زدم و اقدس اقدس می کردم ..

امید منو گرفت ..بابای امید گفت لعیا رو ببر تو ماشین من میرم زنگ بزنم پلیس بیاد ...خودمو از دست امید می کشیدم ..که یک مرتبه دیدم اقدس دستشو آورد بالا ..

فریاد زدم ..زنده است ..امید بگو آمبولانس بیاد زنده است ..

امید هم داد زد بابا آمبولانس ..زنده است .. 

خودمو رسوندم بالای سرش و دستشو که رو هوا مونده بود گرفتم ..با چاقو روی بازوشو پاره کرده بودن و پر از خون بود ..خونی که  تازه بود و انگار همین چند دقیقه پیش  زخمیش کرده  بودن

 گفتم : اقدس جون ..قربونت برم نترس ..الان می بریمت دکتر خوب میشی ..

امید پرسید : کی بود اقدس ..شناختی ؟ اسمشو بگو ..حرف بزن ....

ولی اون در حالیکه رمقی نداشت فقط گفت : لعیا ,, پستو , زیر کاشی ,, 

گفتم :حرف نزن ..نمی خواد چیزی بگی الان می بریمت بیمارستان وقتی خوب شدی بگو ...

با زحمت چند بار دهنشو باز و بسته کرد و برای همیشه خاموش شد ...

بالا و پایین می پریدم ..داد می زدم ..تو رو خدا ببرینش دکتر خوب میشه من می دونم زنده است...

اصلا فکر نمی کردم از مردن اقدس اینقدر ناراحت بشم و عذاب ببینم ..

دستها  و لباسم پر از خون  اون شده ..

نگاه می کردم وجیغ می کشیدم ...نمی دونم چقدر منو امید اونجا گریه کردیم ..

تا آمبولانس و پلیس رسیدن ....و مدتی بعد هم مادر و برادر امید اومدن ..

مادرش فورا لباس منو عوض کرد و دست و صورتم رو شست و با مهربونی ..

دلداریم می داد ..

امید هم حالش خیلی بد بود ..نزدیک صبح بود که درِ خونه رو بستیم و رفتیم سوار  ماشین بشیم و از اونجا بریم ......


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

00lili00
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ

تشکر.