متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_پانزدهم  -بخش سوم


نمی دونم از کجا جرات پیدا کردم و ..فریاد زدم اقدس نزنش من این ورق ها رو آوردم ..

من دوست داشتم بازی کنم ..

گفت تو (..) خوردی عنترِ بوزینه ..پول برق رو کی میده .. داد زدم تو میدی باید بدی ما کار می کنیم بهت پول میدیم ...عنتر بوزینه ام خودتی ...

 اومد جلو تا منو بزنه امید از پشت کمر شو  گرفت و به من گفت فرار کن ..

دویدم تو حیاط ..قبل از اینکه امید بتونه کاری بکنه اقدس اومد بیرون و فورا درو بست و قفلشو از این طرف انداخت که باز نشه ...

امید و فاطمه شروع کردن به جیغ و هوار کردن و اقدس منو تو حیاط تو اون سرما گرفت و تا می خوردم زد ....

اولش مبارزه می کردم ولی وقتی چند ضربه ی کاری بهم زد دیگه نتونستم و تسلیم شدم و اونم منو تا تونست زد و گوشه ی حیاط انداخت و رفت در اتاق رو باز کرد و فاتحانه در حالیکه میرفت به طرف اتاقش گفت : زود چراغ رو خاموش کنین و بخوابین ...

بچه ها فورا اومدن سراغم و منو بلند کردن بردن تو اتاق زخم های من پاک کردن پماد مالیدن ..و من گریه کنون سرمو گذاشتم  روی بالش ,,,,

گفت : درد داری ؟ کجات درد می کنه ؟ زخمت می سوزه ؟ 

از اینجا نجاتت میدم ..قول میدم ,, یک روز  برات همه چیز می خرم ..می برمت سینما ..لباس های قشنگ که دوست داری می خرم ..

حالا میشه غصه نخوری و یکم دیگه صبر کنی ؟

 با سر گفتم : آره ..

فردا که رفتم مدرسه خانم مدیر و معلمم خیلی سعی کردن که ازم حرف بکشن تا بفهمن کی منو زده ولی بروز ندادم چون قبلا تجربه داشتم که اونا اقدس رو می خواستن و بهش  تذکر می دادن ..

ولی اون برای این که لوش داده بودم  دوباره منو می زد ... این بود که باز با گریه گفتم با بچه های توی کوچه دعوا کردم ....

اونشب کار رو زود تعطیل کردیم ..

هوا خیلی سرد بود من احساس می کردم تب دارم ..امید دستم رو گرفته بود و چهار تایی میرفتیم طرف خونه هر شب یک مقدار از کار کرد خودمون رو یواشکی می دادیم به امید تا برامون خوراکی بخره ..

اونشب هم همین کارو کردیم ..هر کدوم دوتومن یا یک تومن دادیم بهش از من پرسید : لعیا تو خوبی   چته ؟ چرا بی حالی خسته شدی .؟ 

فاطمه گفت : فکر کنم دیشب تو حیاط سرما خورده تب کرده ..

امید خیلی از دست اقدس حرصی بود و تازگی ها زیاد باهاش در گیر می شد ....


با غیظ گفت : همین امروز فردا یک کاری می کنم شما ها رو از اینجا می برم ...

ما کنار کوچه ایستادیم تا امید بره و خوراکی بخره که کامی از راه رسید و صداش کرد ..امید دستی تکون داد و پول مغازه دار رو داد و اومد بیرون ..

چیزایی که خریده بود رو داد به فاطمه و گفت : شما ها برین من بعدام میام ... قایم کن اقدس نبینه ...

فاطمه با اعتراض کت امید رو گرفت و گفت : نمی زارم بری ..اون پسره دزده تو با اون چیکار داری ؟ امید نرو ..

یواش گفت : چاره ندارم نمی تونم همینطوری دست رو دست بزارم و تماشا کنم ..بسه دیگه ..

فاطمه گفت : امید جان اگر قرار بود کسی از این کارا به جایی برسه الان کامی اینجا نبود ..تو خودتو وارد این کارا نکن خدا بزرگه ...

گفت : نگران نباش همین یک باره به خدا فقط یکبار ..شاید بتونم شما ها رو از اینجا ببرم کامی میگه پول خوبی توش هست ..

لعیا رو ببر خونه بیشتر مریض نشه ...

گفتم : امید تو رو خدا دزدی نکن ...

دستی تکون داد و رفت ..فاطمه با نگرانی چند بار صداش کرد ولی امید با کامی از پیچ کوچه رد شدن و رفتن ..

پرسیدم : فاطمه اونا واقعا می خوان دزدی کنن ؟ 

گفت : نمی دونم کامی چی تو کله اش کرده ..می خوان چیکار کنن رو نمی دونم فقط می دونم چند وقته مدام تو گوش امید می خونه ..طفلک امید می خواد ما رو نجات بده ...

وقتی رسیدیم خونه اقدس تو اون سرما تو حیاط منتظر بود که قبل از رسیدن مون به اتاق پول ها رو بگیره ..

فاطمه همه رو جمع کرده بود و داد بهش ...

پرسید امید کو ؟

 فاطمه گفت : با کامی کج رفته ..

خوشحال شد و گفت : خدا رو شکر بالاخره امید هم براه اومد ..اگر درست کار کنه پول خوبی گیرش میاد از دست فروشی چیزی در نمیاد  ..

فاطمه گفت : اقدس تو واقعا بی رحمی ..چطور دلت میاد بچه ی به اون پاکی آلوده ی دزدی بشه ..پس تو بودی که کامی رو هی می فرستادی دنبال امید ...

من گفتم : چرا این کارو کردی ؟ امید گناه داشت ..فاطمه حالا تو مطمئنی برای همین کار رفته ؟

 گفت با کامی و دار و دسته ی اون کجا می خواد بره؟ پس  چرا تا حالا باهاشون نمی رفت ؟ ...


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


00lili00
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ

تشکر.

myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس