متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_چهاردهم  -بخش چهارم

گفت : اخلاق بی اخلاق ..تا نرفتی پیش خانوادت من نمی زارم با اقدس زندگی کنی ..دیگه دلیلی هم نداره بیا سوار شو بریم .. اگر تو نیای منم نمیرم میام دوباره خونه ی اقدس ..اینطوری راضی میشی ؟

 گفتم : آخه امشب نمیشه با کسی اینجا قرار دارم ...می خوام برم سر یک کار دیگه ,,خانمه می گفت پول خوبی توش هست ...و جریان رو براش تعریف کردم ..

پدر امید گفت : شما مطمئنی ؟ این یکم مشکوکه ...اگر کار درست و حسابی بود لعیا خانم به شما نمی گفت  ..

خودت فکر کن دخترم تو به جز جوونی و زیبایی که داری ..به چه درد اونا می خوری فکر کنم می خوان ازت سوء استفاده کنن ..

گفتم : نه ..می خوان براشون چیز بفروشم منتها با کلاس بهتر ...

گفت: باشه ..صبر می کنیم وقتی اومد اول با من حرف بزنن ببینم چه کاری برای شما دارن ... ما هم باهات میایم .. تا خاطرمون جمع بشه .خدا کنه من اشتباه کرده باشم ..

یکم صبر کردیم ولی نازنین پیداش نشد ...

پدر امید گفت :  من میرم تو ماشین میشینم  یکم کمرم  درد می کنه و رفت  ....

امید گفت : لعیا ی لجباز خواهش می کنم نه تو کار نیار .. بریم  وسایلمون رو جمع کنیم و بریم خونه ی ما به مامانم گفتم برات اتاق حاضر کنه .. 

گفتم: این جایی که می خوام کار کنم اتاق و غذا و لباس بهم میدن .. 

گفت : تو می تونی از من دور بمونی  ؟ 

گفتم : معلومه که نه,, حتما تو رو هم  هر روز می ببینم ..

گفت : بزار یک چیزی برات خریدم  از تو ماشین بیارم دلم طاقت نداره صبر کنم می خوام بهت بدم .. یادته بهت چه قول هایی دادم ..حالا می خوام به همشون عمل کنم ...و رفت طرف ماشین ..چند لحظه بعد نازنین جلوی پام نگه داشت و گفت زود باش سوار شو اسمت چی بود ..زود ..زود ..سوار شو .. به ماشین پدر امید نگاه کردم ..هر دوشون با عجله داشتن میومدن ..

گفتم : اسمم لعیاست ..یکم صبر کنین ..امید زود تر رسید و پدر ش پشت سرش ...

نازنین برگشت به عقب و یک نگاه کرد و ...چنان پاشو گذاشت رو گاز که ماشین از جا کنده شد و با سرعت رفت .. 

ناصر خان دستشو بهم کوبید گفت : وای ..وای خدا رحم کرد ما اینجا بودیم ..وگرنه باز معلوم نبود شما از کجا سر در میاوردی .. اینو از کجا پیدا کردی ؟آخه چرا بهشون اعتماد کردی ؟  گفتم : چی شد؟ من نفهمیدم ..به کسی اعتماد نکردم ..همین جا داشتم گل می فروختم منو دید و گفت بیا برای من کار کن و بهم شماره داد ...

امید گفت : بابا منم نفهمیدم چرا رفت ؟

 ناصر خان گفت : یکم فکر کنین .. اون ما رو دید فکر کرد مامور آوردی ..زن خوبی نبود ...خدا رو شکر .. من خیس عرق شدم .. پیش پدر امید  که برای اولین بار اونو می دیدم از خجالت سرخ شدم ..

امید گفت : ای داد بیداد وای لعیا خدا بهمون خیلی رحم کرد .. بابا ؟ حالا حق دارم تنهاش نزارم ؟ 

گفت : آره بابا دختر جوون درست نیست ...لعیا خانم مادر امید منتظرن بیان بریم خونه ی ما ...

گفتم : چشم ولی اول باید برم خونه و لباس عوض کنم اینطوری نمیشه ... 

ناصر خان  گفت : ولی منو امید جلو نمیایم ..می ترسم اوقات شما رو تلخ کنم ..بزار یک فرصت مناسب حساب اون زن رو برسم ...

یواش به امید گفتم : به شرط این میام که شب منو برگردنی فقط برای شام میام ..دیگه تصمیم خودمو گرفتم صبح زود می خوام برم سراغ مامان بزرگم اینطوری نمیشه ....

گفت :واقعا ؟ این کارو می کنی ؟ خیلی خوشحال شدم .. باشه پس منم امشب با تو میام ..فردا انشالله تو رو می سپرم دست اونا و خیالم راحت میشه ..لعیا این کارو بکن ..می دونم که هم تو خوشحال میشی هم پدر و مادرت ...

امید تا نزدیک در خونه اومد و بیرون ایستاد تا من حاضر بشم ...

اقدس غمگین  لب حوض نشسته بود..

تا منو دید از خوشحالی از جاش بلند شد و گفت : فدای دختر بشم ..قربون دختر برم ..دختر دخترون ..

دختر تاج سرسون ..

بازم تو از امید وفات بهتر بود ..لا مذهب یک خدا حافظی از من نکرد ...

بدون اینکه بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم  ...

شامپو بر داشتم و رفتم تو آشپز خونه سرمو دولا کردم و یک دست شستم یکم خودمو تمیز کردم و تند و تند حاضر می شدم که برم ..

دنبال من میومد و می پرسید : چیکار داری می کنی ؟ کجا میری ..لعیا ؟ لعیا با توام ..توام داری میری ؟ تو رو دینت این کارو نکن ....

و شروع کرد با حالت بدی  گریه کردن که به خدا من امید رو ندزدیدم گم شده بود ..قبول دارم که از خدا خواستم .. ولی اینطوری نبود ..

این همه سال مثل بچه ی خودم ازش نگهداری کردم ..لعیا ؟ کجا داری میری ؟ جون اقدس , کجا میری ؟ لعیا منو ترک نکن ...

(و منو گرفت و ادامه داد )ذلیل مرده این کارو نکن ..من پیر شدم حالا به شما ها احتیاج دارم ... گفتم : ولم کن بر می گردم ..

میرم خونه ی امید برای شام آخر شب میام نگران نباش ...

ولم کرد و گفت :  برای منم شام میاری  ؟ 

گفتم :معلومه که میارم ..از خونه ی پسری که این همه سال از خانواده اش جدا کرده بودی واست شام میارم اصلا برای تو حاضر کردن .... نقل و نبات ,چشم روشنی نمی خوای ؟

ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

sasanas
ارسال پاسخ

RAD_ :
این قاصدک چند بخشه؟ چند قسمته؟
نمیخوای‌لابلاش بلاگ دیگه ای بزنی؟
من قاصدک رو نمیخونم. دوست دارم بلاگای‌دیگه هم ازت ببینم

سلام، این داستان سی و چند قسمت چندبخشی هست،
چون دوستانی هستند که مشتاق ادامه داستان هستن بخاطر گل روی اونجا باید ادامه بدم،
چشم سعی میکنم لابلای داستان مطالب دیگه ای هم بزارم که شماهم استفاده کنید
ممنونم از توجهتون

Sairon عزیزم
Toyaمهربان
00lili00 گل
مرسی از شما که حامی من هستین

sairon
ارسال پاسخ

خیلی قشنگه مرسی

toya
ارسال پاسخ

تشکر.

00lili00
ارسال پاسخ
RAD_
ارسال پاسخ

این قاصدک چند بخشه؟ چند قسمته؟
نمیخوای‌لابلاش بلاگ دیگه ای بزنی؟
من قاصدک رو نمیخونم. دوست دارم بلاگای‌دیگه هم ازت ببینم