متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_دوازدهم -بخش سوم



دیگه قدرت نداشت خودشو به اون برسونه .. امید هم کند حرکت می کرد ..

یک مرد با چشمانی گریون خودشو به اون رسوند و روبروی هم ایستادن ..

با صدایی بلند و لرزون گفت : خود امیده اصلا فرق نکرده و اونو محکم در آ غوش کشیدو به سینه فشرد  ..

مادرشم خودشو رسوند ..در یک چشم بر هم زدن دور امید جمع شدن ..

یکی یکی بغلش می کردم و گریه می کردن .. مادرش مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید و کلماتی که بهم ربط نداشتن ولی همه می فهمیدن ,,رو به زبون میاورد ..

اومد ..بچه ام , یا زهرا اومد , 

خدایا کرمت , مَرده ..مَرد شده .....

لاغره بچه ام ...یا زهرا ...

امید رو با خودشون بردن .. 

یک گوسفند جلوی پاش سر بریدن و اونو بردن تو خونه ..چند دقیقه بعد فقط دومرد دم در بودن که داشتن به کارای گوسفند رسیدگی می کردن ..

هیچکس دیگه نبود ..من صورتم خیس  اشک بود نمی دونم از شوق بود یا غم دوری امید ..اونا نه منو دیدن نه آقای عظیمی رو که این کارو براشون کرده بود ..

اصلا تو حال خودشون نبودن ...

آقای عظیمی که چشمش پر از اشک بود صورتش و با دست پاک کرد و  صدا زد  لعیا ؟ چطوری دخترم ؟

 گفتم : می خواستین چطور باشم ..

پرسید : بریم تو یا از اینجا بریم و تنهاشون بزاریم ؟ ..

سوار ماشین شدم وبا افسوس  گفتم : بریم .. تنهاشون بزاریم ...

تو راه باز آقای عظیمی منو نصیحت می کرد که بر گردم پیش خانواده ام ..با اینکه حال خوبی نداشتم بهش قول دادم به زودی این کارو بکنم ...

با دیدن اون صحنه ها منم دلم خواست که برم و پدر و مادرم رو ببینم ..شایدم اونا هم مثل پدر و مادر امید در انتظار من باشن ....

آقای عظیمی منو سر کوچه پیاده کرد و رفت ..و من تا خونه زار زدم و گریه کردم ..

قلبم تو سینه ام تنگی می کرد ..احساس می کردم  راه نفسم داره بند میاد ...

این راه رو همیشه دست تو دست امید میرفتیم خونه و حالا انگار تو دلم خالی شده بود ...

وقتی رسیدم  ..اقدس هراسون اومد جلو و  می خواست منو بغل کنه ..


گفتم : ولم کن اقدس حوصله ندارم ..

گفت : پدر و مادر خودش بودن تو دیدی ؟ خاطر جمع ؟ تو نموندی ببینی ؟ کاش مطمئن می شدی دروغ نگفته باشن ....

گفتم : خجالت بکش اقدس اقلا یکم ابراز پشیمونی بکن ..

نمی خواد برای امید نگران بشی ...

گفت : فدات بشم که برگشتی ..خیلی ترسیده بودم توام منو تنها بزاری این همه سال زحمت کشیدم شما ها رو بزرگ کردم تو این سن و سال تنها شدم .. لعیا ؟ جون من ,تو نری جایی از این به بعد منو و تو دیگه می تونیم شاهونه زندگی کنیم ..

گفتم نیست که امید مزاحم ما بود ؟ 

اون نمی ذاشت ما شاهونه زندگی کنیم ؟ اگر اون نبود که من تا حالا مرده بودم ...

گفت :  خدا اون روز رو نیاره مگه من چغندرم ..

بیا سفره آماده است بشین حتما گشنه ای ..

اقدس عوض شده بود حالا من نمی دونستم داره فیلم بازی می کنه یا واقعا از اینکه منم برم ترسیده بود ..

اگر موقع دیگه ای بود وقتی برمی گشتم ته پلو و دوتا تن ماهی رو در آورده بود ولی اونشب نخورده بود ..

نگاهی به سفره کردم ..هنوز پلو توی قابلمه بود کنار سفره ..

بدون امید هیچی تو این دنیا نمی خواستم ...من امیدم رو می خواستم ...

روی پله نشستم و گفتم : تو بخور من سیرم .. سفره رو جمع کرد و در حالیکه اشک تو چشمش بود و ناراحتی از سر و روش می بارید گفت : منم سیرم می خواستم به هوای تو یکم بخورم اگر تو نمی خوری منم نمی خورم ...

و رفت تو اتاق افتاد پای بساط شیره اش ....

ولی من به این فکر می کردم که چطوری پول دار بشم و روی پای خودم بایستم تا بتونم  برم پیش پدر و مادرم ...

از همه مهم تر دلم می خواست بدونم دایی محسن برگشته یا نه ؟ ....

یک مرتبه یاد شماره تلفنی افتادم که اون دوتا زن به من داده بودن ..و یاد حرف اونا که به من گفتن یکساله مثل همین ماشین زیر پای توام هست ...

باید زنگ بزنم ببینم چه کاری برای من دارن که می تونم زود پول دار بشم ....


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

toya
ارسال پاسخ

تشکر.