متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


قاصدک

#قسمت_یازدهم -بخش سوم


منم که صبح میرفتم برای گل فروختن و غروب امید میومد دنبالم و با هم یک چیزی بیرون می خوردیم و میومدیم خونه  ..

تا یکشب با امید برنج  و روغن و  دوتا تن ماهی خریده بودیم من کته درست کردم و امید داشت سفره رو آماده می کرد اقدس هم خوشحال بود که یک غذای درست و حسابی می خوره ...

مدام می پرسید حاضر نشد بوش منو کشت ....

یک مرتبه صدای مشت های یکی که به در می کوبید بلند شد ..

ما کسی رو نداشتیم که در خونه رو بزنه ..من فکر کردم شاید دوباره حال مادر سرور بهم خورده برای همین چون نزدیک به در بودم ..خودم در و باز کردم ..

آقای عظیمی پشت در بود ..هیجان زده و خیس عرق ,,

  گفت : لعیا امید کجاست و خودشو انداخت تو خونه ..قبل از اینکه من حرفی بزنم امید دوید جلو و پرسید : خبری دارین ...

دستشو زد رو شونه ی امید و با خوشحالی گفت : پسر حاضر شو بریم پدر و مادرت رو ببین ...خبر چیه؟  اصلا  پیداشون کردم ..خدا کنه درست باشه ..قرار گذاشتم ؛؛ زود باش که اونا هم دارن دیوونه میشن می خواستن بیان اینجا من صلاح ندونستم ما بریم بهتره ,,

 زود باش پسر خیلی خوشحالم ...

امید نگاهی به من کرد و در حالیکه نفس نفس می زد و منقلب شده بود  به جای هر کاری اومد جلو و دست منو گرفت و با هیجان  گفت : لعیا آرزوت بر آورده شد ..پیداشون کردیم ..تو باهام بیا تنهایی قدرتشو ندارم  .

.من بی اختیار اشکم سرازیر شد ..و در چند لحظه صورتم رو خیس کرد ..انگار همه ی اشک های دنیا منتظر بودن از چشم من بریزن ..

اونقدر حرف تو اون قطره های اشک بود که کسی نمی تونست جلوشون رو بگیره ....

امید گفت : چرا گریه می کنی خوشحال باش داریم خلاص میشیم ...اقدس اومد جلو و به آقای عظیمی گفت : تو چرا دست از سر ما فقیر بیچاره ها بر نمی داری دردی که از دلمون دوا نمی کنی مدام بیا اینجا و موش تو کار ما بنداز ...... برو پی کارت ..پدر و مادر کجا بود ؟ از خودت حرف در آوردی این بچه رو هم هوایی می کنی ..

اصلا من خودم امید رو زاییدم چون پدر نداشت نخواستم بگم ..والله بِالله من خودم اونو زاییدم ...یه بی پدر و مادر منو خفت کرد و این بچه رو گذاشت رو دستم منم برای اینکه آبروم نره گفتم پیداش کردم برو دنبال کارت ...


عظیمی گفت : دهنت رو ببند زنیکه ...

اونوقت رفتی تو روزنامه برای گم شدنش اگهی دادی ؟ این چیه ؟ 

نگاه کن ,,ببینم این عکس امید نیست ؟  اسمشم که عوض نکردی ..

می دونی فاطمه اسمش چی بود ؟ 

آره چرا ندونی تو می دونی که اسمش طناز رضایی بود ..

یک کلمه دیگه حرف بزنی میندازمت زندان که تا آخر عمر آب خنک بخوری ..راستی سمانه رو از کجا آوردی؟ 

اونم تو زاییدی  که فروختیش به اون مرد معتاد و تا آخر عمر بدبختش کردی ؟ اونم یکی خفتت کرده بود ؟

لعیا رو چی برای چی اینجا نگهش داشتی همه ی اینا جرمه ..جرم های سنگین و بزرگ ..ولی متاسفانه تو توی خوب مملکتی زندگی می کنی که کسی دنبال این بچه ها نیست که بدونه چرا دست مثل شمایی گدایی می کنن چرا سر هر چهارراه  ده تا بچه مثل اینا دست فروشی می کنن ..و همه ی مردم عذاب و نوع زندگی اونا رو می دونن و هیچ کس کاری نمی کنه ..

برو خدا رو شکر کن کسی تو این مملکت نیست که از تو بپرسه این بچه ها رو از کجا آوردی ؟ ..

اگر هر جای دیگه ی دنیا بودیم  خار تو دست یک بچه میرفت پدرشو در میاوردن ..برو خدا رو شکر کن زنیکه  ...

کسی تا حالا کاری به کارت نداشته می دونی پدر و مادر این بچه ها چی می کشن ؟ مادرش وقتی شنید ممکنه خبری از بچه اش شده باشه غش کرد ؟

 خجالت بکش ...

راه بیفتین منتظرن بنده های خدا دل تو دلشون نیست ...

 حساب این زن هم باشه بعداً...



#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


00lili00
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ

تشکر.

sairon
ارسال پاسخ

من تیکه تیکه میخونم ههههههه

myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس