متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


قاصدک

#قسمت_یازدهم -بخش اول


فاطمه , سمانه , باهاش  بازی کنین تا امید بیاد ..امید برو دیگه چرا وایستادی یک چیزِ خوب بخر ...من تو اتاق کار دارم ..رفت کنار حیاط و یک کیسه که همراهش بود بر داشت و رفت تو اتاق و درو بست ...

کمی بعد بوی خیلی بدی تو فضا پیچید ..

من همون جا غصه دار روی پله نشستم و فاطمه و سمانه به من ذل زده بودن ..باورم شده بود که مامان و بابام  منو نخواستن و هر کدوم گفته بودن به یکی دیگه زنگ بزن ..

تصمیم گرفتم تا بزرگ نشدم پیششون  بر نگردم ...شایدم اصلا دیگه برنگشتم چون با هر دوشون قهر بودم ...خوب اینجا هم نمی خواستم بمونم و فکر می کردم بازم  فرار می کنم .....

اونشب امید رفت نون تازه و حلورده و پنیر خرید و اومد ..یک سفره پهن کردن تو ایوون و در حالیکه خیلی برای من ناراحت بود گفت : ببخشید همینو تونستم بخرم بیشتر پول  نداشتم ....

گفتم: من داشتم دست اقدس خانمه ..

گفت :اگر تونستی ازش بگیر ..همین الان بگی میگه تموم شده و ندارم میگی نه صبر کن ..

از همون جا داد زد اقدس یکم پول بده کلباس بخرم ؟ ..

گفت : پولم کجا بود دریغ از یک قرون ...

یک چشمک زد به منو گفت : پولی که از لعیا گرفتی چی شد ؟ 

گفت اووو تازه خودمم گذاشتم روش دادم به راننده ی تاکسی مگه چقدر بود ؟ ....

امید دوباره  چشمک  زد و یواش  گفت : حواست باشه دیگه بهش اعتماد نکن ...داشتم فکر می کردم اون چقدر قشنگ چشمک می زنه ...

چهار تایی نشستیم سر سفره و شروع کردیم به خوردن ..

سمانه و فاطمه اونقدر گرسنه بودن که تند و تند لقمه می کردن میذاشتن دهنشون ..امید سهم منو جدا کرد گفتم پنیر نمی خوام فقط حلورده ..

گفت چشم خانم خانما ... 

خودش برام لقمه می کرد و می داد دستم ..بر خلاف اونچه که فکر می کردم خیلی زیاد بهم چسبید و دوست داشتم ....

گفتم تشنه شدم آب می خوام ..

امید فورا یک لیوان برام آب آورد و گفت تمیزه شستم بخور ..و آب رو گذاشت جلوی دهنم ..ازش گرفتم و خوردم .....

با کارایی که امید می کرد دلم روشن شده بود  احساس کردم کسی هست که حاضره به خاطرمن دعوا کنه ..

خوراکی بخره و برام رختخواب پهن کنه ..

آب دهنم بزاره و منو نگاه کنه تا لقمه هامو یکی یکی قورت بدم و بگه آفرین ...

توجهی که مدت ها بود از کسی ندیده بودم ..منی که یک روز سوگلی خانواده بودم و عادت داشتم از طرف همه محبت و توجه بببینم به یک باره رها شده بودم و می گفتن بزرگ شدی می خوای بری کلاس دوم ..خودتو لوس نکن . 

حالا امید این کارو برای من می کرد ...

ولی وقتی تو رختخواب کثیفی که برام پهن کرده بودن خوابیدم ..دلم خیلی تنگ شد ,, یک چیزی به گلوم فشار میاورد ..

شروع کردم به گریه کردن طوری زار می زدم که دل سنگ آب میشد ..

بچه ها سه تایی کنارم نشسته بودن و با من گریه می کردن مخصوصا امید که پرسید : چیکار کنم بهتر بشی ؟ 

گفتم : ..مامانم رو می خوام ..می خوام از اینجا برم ..تو رو خدا یکی کمکم کنه ..

امید دستی به سرم کشید و گفت : قول میدم از اینجا تو رو نجات بدم ..گریه نکن ...

امید و فاطمه دلداریم می دادن ولی صدای خور و پف اقدس بلند بود .

همینطور که پاهامو تو بغلم گرفته بودم چشمم رو هم گذاشتم  بازم گریه داشتم ....من  آغوش مادر رو  می خواستم ..

دستهای بابام رو می خواستم ..که نوازشم کنه ..مامانی رو که لوسم کنه و دایی محسن رو که مثل آدم بزرگ ها باهام رفتار کنه و بهم حس اعتماد به نفس بده ....

صبح چشمم رو باز نکردم از شدت تب می سوختم ..

صدای امید رو می شنیدم که داشت با اقدس جر و بحث می کرد و می خواست منو ببره دکتر ولی اون مانع میشد و می گفت چیزیش نیست خوب میشه .. می شنیدم ..ولی نمی تونستم حتی دستم رو تکون بدم و حالم خیلی بد بود .  مدام مامانم رو صدا می زدم ...


سال 76 : 

امید دوتا ساندویچ و دوتا نوشابه گرفت و رفتیم تو یک پارک  روی یک نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن ..

خوب که دقت می کردم امید همون امید بود همون محبت و توجه که هیچوقت  به چشم من نمی اومد و فکر می کردم تافته ی جدا بافتم و اون وظیفه اش برای من هر کاری بکنه ...و این من بودم که فرق کرده بودم حالا چشمم اونو می دید . .و کارای اونو به منظور می گرفتم ..

مثل همیشه اول ساندویچ منو باز کرد داد دستم وایستاد که یک گاز بزنم  و بگم به به خیلی دوست دارم ,و اون با برقی که تو چشمش بود به من با لذت نگاه کنه و وقتی اولین گاز رو می زدم بگه آفرین ....

ولی حالا وقتی بهش نگاه می کردم اون برق منو می گرفت ..

بدنم مور مور میشد و بعد داغ میشدم ..یک حس خوب عاشقی بهم دست می داد ..یک مرتبه با تعجب پرسید : لعیا تو امشب یک طوریت شده میشه بگی چرا اینطوری شدی ؟ دستی کشیدم به صورتم و گفتم : چطوری شدم ..نه ..من طوریم نیست مثل همیشه ام ...

گفت : پس ببخشید من حس کردم ازم فاصله گرفتی ..از دستم ناراحت که نیستی ؟ برای اینکه  دیشب تنهات گذاشتم ؟


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


toya
ارسال پاسخ

تشکر

myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس