متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


داستان #قاصدک
#قسمت_دهم  -بخش دوم
مچ دستم رو گرفته بود و می کشید ..
فریاد زدم دستمو ول کن نمی خوام باهات بیام ..ولم کن ..
می خوام برم پیش مامانم ..ولم کن .....به در خونه رسید  و با مشت کوبید به در و گفت : باشه ..باشه به بچه هام بگم دلواپس من نشن میریم تلفن می کنیم مامانت بیاد دنبالت خوبه ؟ ..
یک پسر درو باز کرد ..اون زن دست منو ول نمی کرد ..
پسر نگاهی به من و نگاهی به اون انداخت و فریاد زد ..ولش کن اقدس ..از کجا آوردیش ؟ خدا ازت نگذره لعنت به تو اقدس ...
زن گفت : اولا به تو چه؟  دوما از خودش بپرس تو کوچه آواره بود من جمعش کردم ..
پسر از من پرسید ..آره تو خودت باهاش اومدی ؟ چرا برای چی ؟ ..
من که داشتم از ترس می مردم و فکر همچین جایی رو نمی کردم ..
وحشت زده گفتم : آره من آواره شدم .. ولی می خوام برم پیش مامانم ..نمی خوام اینجا بمونم ....
اقدس گفت : تو برو تو این دختر رو هم ببر ..اسمت چی بود به مامانت بگم؟ ..شمارتون رو بلدی ؟  بنویس,, الان میرم زنگ می زنم بیان تو رو ببرن 
گفتم : بلدم ..ولی تو نمیام همین جا می مونم تا مامانم بیاد ...
گفت : تو کوچه خطرناکه برو تو شماره رو بنویس بده من برم زنگ بزنم..
گفتی  اسمت چیه ؟ 
گفتم :لعیا ..
گفت : مداد کاغذ داری در بیار ...
اون پسر گفت : اقدس دروغ نمی گی ؟  قسم بخور زنگ می زنی مادرش بیاد ....اقدس این بچه گناه داره خواهش می کنم هر کاری تو بگی می کنم ولی این دختر رو اینجا نگه ندار  به خاطر خدا ...
اقدس داد زد سرشو گفت : ببرش تو گفتم باشه ..مگه من کافرم ؟ خودم بهش قول دادم پدر و مادرشو بیارم اینجا  منم دل دارم ..مگه نه لعیا جون ؟ 
با سر در حالیکه لب ورچیده بودم گفتم : آره ..دو تا دختر دیگه هم اومدن دم در ..هر دو کثیف و لاغر بودن ..انگار موهاشون رو مدت ها بود شونه نکرده بودن ...
بیشتر وحشت کردم .. با گریه گفتم : مامانم رو می خوام ....
پسر به من گفت : الان برات مداد و کاغذ میارم شماره هایی رو که بلدی بنویس ...
نگران نباش من مراقبت هستم نمی زارم کسی اذیتت کنه ...فاطمه برو کاغذ و مداد بیار بدو ..
همون جا جلوی در شماره ی مامانم و بابام و خونه ی مامانی رو هر سه نوشتم و دادم به اقدس..
اونم گرفت وگفت : اوووو سه تا شماره خوب بلدی ها ...و از اون  پسر پرسید سکه داری ؟ دست کرد تو جیبشو چند تا داد بهش و گفت : اقدس نوکرتم زنگ بزن بیان دنبالش ...چیزی نگفت و رفت  .

پسر دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت ..ت و چشمم نگاه کرد و با مهربونی گفت : من امیدم ..بیا بریم تو نترس من اینجام تا تو رو دست پدر و مادرت ندم آروم نمیشم ....خاطرت جمع باشه ....
بهش اعتماد کردم ..دست اونو محکم تو دستم گرفتم و با هم وارد شدیم ...هاج و واج مونده بودم ..
بغض گلومو فشار می داد .اون دو تا دختر همین طور به من خیره شده بودن ..یکی همسن و سال من بود و اون یکی یکم بزرگتر ..
امید گفت : این فاطمه است اینم سمانه  .... صبر کن برات یک چیز تمیز بیارم بشینی ..و رفت تو یکی از اتاق ها .. سمانه زد زیر موهای منو  خندید و گفت :  چه مسخره موهاش بوره ..و فاطمه با یک ضرب کوله پشتی رو از روی شونه های من کشید و با خودش برد .. و فورا گذاشت رو زمین و زیپ شو باز کرد و لباس هامو ریخت بیرون ..
بعدم کوله رو پشت رو کرد و هر چی توش بود ریخت وسط حیاط ...من نفس نفس می زدم می ترسیدم حرفی بزنم بهم حمله کنن ..
از نگاهشون محبت احساس نمی کردم ..فورا وسایل منو بین خودشون تقسیم کردن ..و من که تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم فقط ماتم برده بود ..که امید اومد و داد زد کره خرا چیکار می کنین ..
هر دو تاتون شکل اقدس شدین ..بده به من ...سمانه  هر چی دستش بود  گرفت پشت سرشو گفت : نمیدم اون حتما خیلی داره اینا مال من باشه ..امید رفت جلو تر و  یکی زد تو سرش و ازش گرفت .. فاطمه که من بعدا فهمیدم بچه ی ترسویی هست فورا اونا رو گذشت کنار کوله پشتی .. امید همه رو کرد تو کیفم و باز با نگاهی پر از محبت داد به من ...یک دستمال تمیز پهن کرد روی پله و گفت بشین ....
کوله رو گرفتم تو بغلم ...در حالیکه احساس نا امنی می کردم و دلم می خواست گریه کنم ..سرمو انداختم پایین ...
هر سه تا دورم نشستن ..و خیره شدن به من ..
گفتم : به چی نگاه می کنین ؟ 
سمانه  گفت : چقدر خوشگلی ؟ 
گفتم تو که گفتی مسخره ام ....
گفت : موهات مسخره است ولی  خودت با حالی ..بابا بچه پول دار اومده خونه ی ما..حالا  چقدری داری ؟ 
گفتم دادم به مامان‌ شما ...
سمانه و فاطمه زدن زیر خنده و به تمسخر گفتن ..مامان جون ,, مامان اقدس ..و قاه قاه خندیدن ....
امید گفت : ترسیدی ؟ 
گفتم آره خیلی اینجا  بد و کثیفه ..اینا چرا می خندن ؟ 
گفت : تو که میری الان مامانت میاد دنبالت ما به این چیزا عادت داریم  ..اون اقدس خیلی شلخته و لَشه مادر ما هم نیست برای این می خندن که اقدس پولای تو رو بالا کشید دیگه بهت پس نمیده .....
پرسیدم : چرا شما ها اینقدر لاغرین ؟


#ناهید گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

00lili00
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ

تشکر.