متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_نهم -بخش سوم

پروانه چمدون هاشو بر داشت و رفت تو اتاق مامانم ..

داد زدم : اونجا نرو مال مامانمه ....

بابا بازومو گرفت و گفت : لعیا خواهش می کنم عزیزم مامانت دیگه خودش اتاق داره اینجا بعد از این مال پروانه جونه  ...

پروانه با ناراحتی گفت : بهت چی گفتم محمد ؟  نگفتم  داره دروغ میگه ؟ نگفتم صبر کنیم ....

بابا دو زانو نشست جلوی منو بازومو گرفت و تکونم داد و گفت : مگه تو قول ندادی درست رفتار کنی ؟

 خودمو از دستش کشیدم و بدو رفتم تو اتاق مامانم  تا حد اقل عکس هاشو بر دارم ..عکس هایی که تا همین چند وقت پیش بابا تو دستش می گرفت و گریه می کرد ...

هیچ کدوم نبود نه رو دیوار و نه کنار تخت ..

باخشم به پروانه نگاه کردم و اونم یک نگاه سرد و بی زار به من انداخت ....

احساس کردم نمی تونم اونو تحمل کنم ...ازش بدم میومد .....

از اینکه دیگه عکس مامانم رو دیوار نبود عصبانی و بیچاره شده بودم ..دویدم طرف در خونه و باز کرد م و در همون حال فریاد زدم می خوام برم پیش مامانم .. دیگه اینجا نمی مونم ....

بابا منو گرفت ..من جیغ می کشیدم ..نمی خوام ..نمی خوام ...

بابا منو از زمین بلند کرد و داد زد خفه شو باشه بزار زنگ بزنم بیاد دنبالت ...

این کارو که می تونی بکنی خفه بشی .. کُشتی منو ..بیا بشین اینجا .. دهنم باز بود وبلند گریه می کردم  با یک ناله ی سوزناک گفتم: همین جا میمونم تا بیاد ...

بابا زنگ زدبه  مامان و گفت ..دهنت رو ببند الان میاد .. نشنوم صداتو  ...

بعد با عصبانیت لباس های  منو آورد و همون جا دم در عوض کرد و منو با غیظ برد پایین ....

 در تمام این مدت پروانه در حالیکه معلوم بود بشدت ناراحته روی مبل نشسته بود و با ناخن های بلندش ور می رفت  ....

 مدتی کنار پیاده رو منتظر بودیم ..... نه اون دیگه حرفی می زد نه من,,, 

دیگه انگار دوستم نداشت ..نازم رو نمی کشید ..از اینکه گریه می کردم دلش نسوخت ...

تا ماشین حسین آقا رسید .. مامان پیاده شد ولی جلو نیومد من دویدم طرفشو با هم روی صندلی عقب نشستیم .. .و حسین آقا راه افتاد ..سرم تو سینه ی مامانم بود و هق ,هق می زدم ..دلم آروم نمیشد ..

هیچوقت فکر نمی کردم بابا با من اینطوری رفتار کنه ...

حسین آقا تو راه حرف نزد ..وقتی رسیدیم خونه مامان ازم پرسید : قربونت برم الهی,,, غذا خوردی ؟ 

گفتم : نخوردم ولی هیچی نمی خوام ..

یکم برام خورش قیمه کشید و آورد و قاشق و قاشق دهنم گذاشت ..و بعد همون جا یک بالش گذاشت رو مبل و یک پتو کشید روم تا کمی بخوابم و آروم بشم ...

هنوز خواب و بیدار بودم که حسین آقا پرسید : الهام این وضع تا کی می خواد ادامه داشته باشه؟ ..

گفت ؟ کدوم وضع ؟ بچه ام اولین باره اومده اینجا تو این حرف رو می زنی ؟ دستت درد نکنه ..

گفت : منظورم رو نفهمیدی ..محمد باید تصمیم بگیره یا لعیا اینجا بمونه و اون دیگه حق دیدنش رو نداره یا دیگه به تو زنگ نمی زنه ....

مامان گفت : تو رو خدا این حرف رو نزن حسین اون باباشه من چطوری بگم اونو نبینه ؟ ..

گفت : پس من چی این وسط من باید قربونی بشم ؟ اینا همه  نقشه های اون تا خودشو یک طوری به تو برسونه ..نه .. الهام نگو این طور نیست که قبول نمی کنم ..

خودم با چشم خودم دیدم اون ازت دل نکنده ..

به هر بهانه ای زنگ می زنه و یکساعت با تو حرف می زنه ..شما ها جدا شدین آخه این چه معنی داره ؟..الهام خودت می دونی من از کی عاشق تو بودم محمد تو رو ازم گرفت دوباره نمی زارم اینکارو بکنه ...

مامان گفت : واقعا که ,, این چه حرفیه من اگر می خواستم خوب زنش میموندم  چرا با تو ازدواج کردم ؟ بسه دیگه این حرفا رو نزن به خدا فقط به خاطر لعیا با هم حرف می زنیم ..بزار این بچه به دنیا بیاد بهت میگم چه احساسی آدم داره ,,  نمی تونه از بچه اش بگذره ..تو داری به من فشار میاری ..

لعیا هم این وسط صدمه می ببینه ..نمی ببینی بچه ام چقدر داره عذاب می کشه ؟ خوب منم دارم داغون میشم ..تو رو خدا یکم باهام راه بیا .... لعیا دختر منه نمی تونم به این حال روز ببینمش ..بچه ام داره از بین میره منم دارم دق می خورم ....

چیکار کنم نمی تونم ولش کنم به منم حق بده ...

گفت : الهام جان چرا نمی فهمی چی میگم ,,,خودتو بزار جای من ..اگر من قبلا ازدواج کرده بودم ..تو دوست داشتی هر روز اون زن بیاد مزاحم تو بشه ؟...

من با لعیا مشکلی ندارم ولی با محمد کنار نمیام اون آرامش منو بهم می زنه ..یا بچه رو ببره یا دیگه قیدشو بزنه همین ....

قول میدم از بچه ی خودم بیشتر ازش مراقبت کنم و دوستش داشته باشم ..ولی با دخالت محمد نمی تونم ...اینو ازم نخواه ...

مامان دیگه ساکت شد ولی من احساس بدی داشتم ..

به جای اینکه بچه ای باشم که پدر و مادرش از وجودش لذت ببرن حس زیادی بودن ,,

مزاحم بودن ,,و حتی گناهکار بودن بهم دست داده بود ..

اینکه با اومدن من مامانم مجبور بود دعوا کنه و غصه بخوره ترجیح دادم برگردم خونه ...

بدون اینکه حرفی بزنم فردا صبح زود بیدار شدم و به خونه زنگ زدم ..خواب آلود گوشی رو بر داشت تا صدای منو شنید وحشت کرد و پرسید : چی شده بابا جان ؟ کسی اذیتت کرده ؟ ..

گفتم : نه می خوام بیام پیش تو ..

گفت : باشه بابا از اداره یکراست میام دنبالت تا اون موقع که ناراحت نمیشی ؟ می خوای الان بیام ؟ 

گفتم : نه از اداره بیا .. گوشی رو گذاشتم مامان رو با لباس خواب کنارم دیدم  ..به آرومی و نگاهی دلسوزانه  کنارم نشست و دستم رو گرفت ... 

من این بار حس بدی داشتم حتی از تماس دستش هم خوشم نیومد ..

 گفت :مگه  اینجا پیش من ناراحتی ؟ چرا به بابات زنگ زدی ؟ 

گفتم : نه ..نیستم ..ولی چون بابا رو ناراحت کردم الان غصه می خوره دوباره میام ...

منو گرفت تو بغلش بازم از آغوشش که همیشه برای من جای امنی بود خوشم نیومد ..

انگار باهاش قهر بودم ...دیگه تظاهر رو هم یاد گرفته بودم ...

نباید اون می فهمید که تو سرم چی میگذره ...

بابا خیلی زود اومد دنبالم ..

حسین آقا هنوز نیومده بود ..مامان با عجله منو حاضر کرد برد دم در و به بابا گفت : تو رو خدا مراقبش باش نزار گریه کنه تنهاش نزار مطئمن شو پروانه اذیتش نمی کنه ..

زود برین الان حسین میاد ...لعیا بهم بوس نمی دی ..

گفتم : نه , زود میام خدا حافظ مامان ..و تو دلم گفتم:  لعیا دیگه برنمی گرده ..

#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


myra.n.a
ارسال پاسخ

سپاس

00lili00
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ

تشکر.