متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

 

با احساس گناهی که داشتم حرف هایی که هیچوقت بابا به من نزده بود را شنیدم ..یک گوشه نشستم و فکر کردم ...

دنیا اونطوری که تو کتاب های قصه نوشته بودن  خوب و عالی نیست ..یواش زیر لب زمزمه کردم ..

لعیا مادر ندارد ..

 لعیا هیچ کس را ندارد ..

قاصدک نمی آید ..

دایی محسن نمی آید ..

مادر بزرگ غمگین است ..

بابا جون رفته ..

خونه سکوت و کور است ..

بابا هفت لای جیگر لعیا رو آتیش زد و رفت ...و بدون اینکه قدرت حرکت داشته باشم اشکم صورتم رو خیس کرد ...

وقتی صدای پای بابا اومد فورا رفتم تو اتاقم و درو بستم ..

اومد سراغم و با مهربونی گفت : بیا بیرون بابا ..اصلا هر چی تو بگی من همون کارو می کنم ..بیا ببینم دخترم,, لعیا جان ؟ بابا جون ؟ 

آهسته درو باز کردم و دستهامو بازگرفتم طرفش و با گریه گفتم بابا...ببخشید ..

گفت : اشکال نداره دخترم گریه نکن قربونت بره بابا ...می بخشمت به شرط اینکه دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی ... تو کسی رو که نمی شناسی نباید قضاوت کنی ,,صبر کن ,,..باهاش آشنا بشی  بعد تصمیم بگیر .. 

زن بیچاره برای اولین بار از در اومده تو ..چه کار بدی کردی ...نمی دونی چقدر ناراحت شد خدا رو خوش میاد ؟ 

حال عجیبی داشتم در حالیکه بشدت از اون زن بدم اومده بود باید قبولش می کردم ..فردا تا بابا رفت زنگ زدم به مامانم و گفتم : بابا یک خانمه رو آورده که منو نگه داره ,,دوستش ندارم مامان بیا منو ببر ..

گفت : عزیز دلم ..چشم یک کاری می کنم حالا ..تو نگران نباش ..خوب اون خانم هم میاد تا مراقب تو باشه نباید اینطوری بگی ,, تنها بودی منم دلواپس تو می شدم ....

گفتم : تو منو نمی خوای ؟ 

گفت : الهی مادر قربونت بره دورت بگردم از دل و جونم می خوام ولی بابات نمی زاره اونم آخه تو رو خیلی دوست داره برای همین اون زن رو آورده ..

گفتم :  تو می دونستی ؟ 

گفت : آره عزیزم اول با من صحبت کرد نگران نباش خودم از دورم شده مراقب تو هستم تو دختر خوشگل منی عزیز منی ..عاشقتم ...

اگر بابا اجازه داد میارمت پیش خودم ...تو غصه نخوری ها ....

چند روز بعد اوایل  شهریور بود ...بابا گاهی دیر تر از همیشه میومد خونه و احساس می کردم اوقاتش تلخه ..و با من مثل سابق مهربون نبود  ..

اونشب هم بی حوصله بود و شام منو زود داد و گفت برو بخواب ...

ولی من خوابم نمی برد ماه تو آسمون بود و ستاره ها دورش می درخشیدن ولی من هر کاری می کردم نمی تونستم مثل گذشته تا اونجا برم و با ستاره ها بازی کنم ...

تا بابا در اتاق رو باز کرد که منو چک کنه خودمو زدم به خواب ترسیدم از اینکه خوابم نبرده دعوام کنه ...

اون رفت و کمی بعد صداشو شنیدم ..آهسته گفت : سلام عشقم ..خوبی ؟ نه لعیا خوابه ..چیکار می کردی ؟ ....

فورا بلند شدم و خودمو رسوندم پشت در و گوش ایستادم ...

گفت : ..منم بیکار بودم به تو فکر می کردم ..... اینکه داری لج می کنی .....ببین تو حالا بیا اینجا ,,

یا لعیا باهات خوب میشه یا می برمش پیش مادرش ..تو نگران نباش ....ای بابا بچه رو که نمی تونم بزارم تو کوچه .. بهت گفتم مادرش الان شرایط نگهداریشو نداره .....چه می دونم حامله است ,, شوهرشم حساسه لعیا دوستش نداره ....نه ..نه ..به جون خودت اون اینطور بچه ای نیست حرف گوش کنه ...

بعدم خودم به الهام  گفتم لعیا رو نمیدم اون که حرفی نداره ..نمی خوام بچه ام خونه ی یک مرد دیگه بزرگ بشه ....

اصلا دلم می خواد اون پیش من باشه .....ای بابا چرا باید یکی رو انتخاب کنم ..خیلی بدجنسی ..صبر کردی زنم بشی  عاشقت بشم بعد ناز کنی ؟..... نه بابا ,, تو بیا لعیا با من ...قول میدم دست از پا خطا نکنه ..

منم زندگی می خوام تا کی باید اینطور دور از تو باشم ؟ زن من باشی و تو اونجا من اینجا سماق بمیکم ...خیس عرق شده بودم ..

از بابام بدم اومده بود .. گوشی رو که قطع کرد دوباره زنگ زد ...

بعد گفت : الو الهام می تونی حرف بزنی حسین خونه نیست ؟


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


ملے جوלּ
ارسال پاسخ

مرسی عزیزم

00lili00
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ

تشکر.