متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_هشتم -بخش دوم

گفتم : باشه بیار,, از من نگه داری می کنه ؟ منو می فرسته مدرسه ؟ غذا درست می کنه ؟ 

گفت : درست مثل مادرت همون کارایی رو که اون می کرد پروانه هم می کنه .....

با خوشحالی همین طور که ساندویچم رو گاز می زدم گفتم:  پس بیار ..

بابا توام می خوای هفت لای جیگر مامان رو بسوزونی ؟ 

با تعجب بر افروخته شد و پرسید : برای چی بابا این حرف رو زدی ؟ 

گفتم : آخه مامانم حسین آقا رو آورد ,  شما هم که می خوای پراونه  رو بیاری ..

آب دهنشو قورت داد و گفت : این حرفای گنده تر از دهنت چیه می زنی ..دم بریده ..موش من ..دختر بلای من ....بابا جون ,,ببخش ما رو  .. واقعا ببخش .. نباید اینطوری میشد ولی خوب  شد دیگه ...باور کن به جون خودت قسم فقط به خاطر تو این کارو می کنم ..نمی تونم تو رو تنها بزارم ..از صبح تا وقتی برمی گردم خونه جونم به لبم میرسه ...

راستش دلم براش سوخت ..و از ته دلم قبول کردم که اون پروانه رو بیاره ...

فردا بابا با یک زن اومد خونه ..

من هر چی تو اتاقم بود آورده بودم تو هال و  مشغول بازی بودم  که در باز شد و اومدن تو ...

یک زن خیلی قد بلند و لاغر با آرایش غلیظ و موهای بور و چشم های درشت و از حدقه بیرون زده ..و اصلا مهربون به نظرم نرسید ..

با اینکه تا منو دید گفت : به به چه دختر قشنگی ..چقدر خوشحال شدم تو رو دیدم ..لعیا خانم درسته ؟ ...

خودمو کشیدم کنار ازش خوشم نیومد ..چندشم شد .. دلم نمی خواست اون تو خونه ی ما زندگی کنه ...اصلا به نظرم کسی نبود که از من مراقبت کنه ...

داد زدم نمی خوام بابا من  اینو نمی خوام ...

بابا گفت : بی ادب نشو لعیا پروانه خانم مهمون ماست با ایشون آشنا بشی حتما خودت قبول می کنی که چقدر خوب و مهربونه ...

دویدم رفتم تو اتاقم و درو بستم و پشت در ایستادم در حالیکه قلبم تند می زد ..

بابا درو هل و داد اومد تو و گفت :  ازت انتظار نداشتم.. ما که با هم حرف زده بودیم بابا جون تو قبول کردی ..مگه نکردی ؟ خودت نگفتی بیار ؟

 سرمو انداختم پایین ..

این بار نمی خواستم بابامو هم مثل مامانم از دست بدم ..

گفتم: نمی خوام ...چرا نمیفهمی من نمی خوام اون با ما زندگی کنه ..

گفت : دختر بی تریبت آبروی منو جلوی پروانه بردی ..اون زن اومده از تو مراقبت کنه اینطوری جوابش رو میدی ؟

بیا بریم معذرت خواهی کن ..

گفتم : نمیام ..اینم مثل حسین آقا میشه  نمی زاره تو رو ببینم ..

گفت : عزیز دلم ..اون با ما تو یک خونه زندگی می کنه  ..کسی نمی تونه تو رو از من جدا کنه ...

به گریه افتادم و گفتم : مامانم هم همینو می گفت ولی ولم کرد ...

گفت : تو بیا با ایشون آشنا بشو می دونم خودت میگی اشتباه کردی قول میدم ..اگر اونوقت دوست نداشتی رو چشمم به حرف تو گوش می کنم ...

داد زدم ..آخه چرا زور میگی من نمی خوام اون زن بیاد تو خونه ی ما ...بابا به خدا قول میدم دست به هیچی نمی زنم مثل خانما می شینم تا تو بیای ..بابا جون خواهش می کنم جون من ,, حتی هاچ رو هم نگاه می کنم ...

دستمو گرفت و با غیظ یواش گفت : بهت میگم بیا احترام بزار الان در مورد تو چی فکر می کنه ؟ میگه لعیا دختر بد و بی تربیتی هست ...

گفتم : هر چی میخواد فکر کنه من اونو نمی خوام ...

بعد منو کشید و مجبورم کرد جیغ بکشم ..عصبانی شد و از اتاق رفت بیرون ..

یکم بعد برگشت و با عصبانیت گفت : حالا راضی شدی ؟ رفته ..دیدی چیکار کردی ؟ اصلا من باهاش عروسی کردم تو مجبوری باهاش زندگی کنی ... حالا خوب شد ..ولی یادت باشه اول به تو گفتم ازت اجازه گرفتم خودت موافقت کردی ..

مثل آدم بشین اینجا من میرم دنبالش میارمش این بار خواهش می کنم مراقب کارات باش بیا جلو و معذرت خواهی کن بزار ببینه تو دختر خوبی هستی ....

یکم گوشه ی اتاق ایستادم و با خودم گفتم ..

میرم پیش مامان,, حسین آقا از این بهتره ..ازش بدم میاد ..

بابا نتونست پروانه رو راضی کنه که بر گرده و اومد بالا و در حالیکه خیلی از دستم ناراحت بود گفت : کار خودت رو کردی ؟میرم برسونمش ,برگردم .... این وامونده ها رو از وسط اتاق جمع کن ..خرس گنده شدی هنوز مثل بچه ها رفتار می کنی ..

هر چی ملاحظه ی تو رو می کنم خودتو خر تر می کنی ....


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


ملے جوלּ
ارسال پاسخ

3پاس و نخسته

sairon
ارسال پاسخ

سپاس گلم. ممنون

00lili00
ارسال پاسخ