متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

داستان #قاصدک

#قسمت_هشتم -بخش اول

 فقط دلخوشی من این بود که گاهی مدرسه ها باز میشد و می تونستم اونو ببینم ..

یکی دوبار تا دم خونه ی ما اومد ولی با حسین آقا ,, که منو پیاده کرد و رفت همدیگر رو بوسیدیم و به سختی از هم جدا شدیم ...

اصلا  هر جایی غیر از مدرسه می خواستم مامانم رو  ببینم حسین آقا باهاش بود ..که  راحت نبودم نمی دونم چرا معذب میشدم ...

مرتب به من نگاه می کرد و کارای منو زیر نظر داشت ..نمی فهمیدم از من خوشش میاد یا دوستم نداره ..

برای همین نمی تونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم ..اینطور که فهمیده بودم اجازه نمی داد مامانم وارد خونه ی ما بشه ..

اجازه نمی داد با بابام حرف بزنه در حالیکه بابا دیگه از مامانم بدش نمی اومد و مدام عکس شو تماشا می کرد و گریه می کرد ...و من می فهمیدم هفت لای جیگرش سوخته ....

بالاخره موشک بارون هم تموم شد و امتحانات رو دادیم و مدرسه تعطیل شد و اینطوری فقط گاهی بابا منو می برد خونه ی مامانی که تازه تعمیر شده بود و از خونه ی دایی مسعود رفته بود خونه ی خودش ...و مامانم هم میومد اونجا تا منو ببینه ..

اما دیگه اونجا رو هم دوست نداشتم ..

بابا جون نبود و مامانی هم دیگه مثل سابق منو دوست نداشت اصلا حوصله نداشت گاهی هم دعوام می کرد و می گفت از سر و صدا خوشم نمیاد ..

ولی با محبت بغلم می کرد و می بوسید بدون اینکه باهام حرف بزنه ..ولی من می دونستم که برای آقا جون غصه می خوره و نگران  و چشم به راهه دایی محسن مونده ...

تا آخرای مرداد جنگ تموم شده بود ولی دایی محسن هنوز نیومده بود گاهی می گفتن اسیر شده و گاهی مفقود ..

تو خونه ی مامانی غوغایی از غم و اندوه به پا شده بود ..

در حالیکه من واقعا معنای این کلمات رو درست نمی دونستم برای دایی غصه می خوردم و دلم بشدت می خواست اون برگرده انگار فکر می کردم با اومدن اونه که ممکنه دوباره شادی و خنده ی مامانی رو ببینم ..

دلم برای غصه خوردن اون می سوخت ..صورتی که همیشه برق خاصی داشت و به آدم امید زندگی می داد حالا افسرده و نا امید باز خیره به در مونده بود  از قاصدک هم خبری نبود ...

با نیومدن دایی محسن مامانی مریض شد ..

مرتب خاله اکرم و مامانم اونو می بردن دکتر ..و بیشتر حرفایی که با هم می زدن در مورد فشار خون و ریتم قلب مامانی بود ...


#قاصدک


داشتم به این زندگی عادت می کردم ..و به یاد حرف دایی ، فرصت می دادم ...

که یک روز بابا منو با خودش برد بیرون ..از اینکه بهم محبت زیاد می کرد ..خوشحال شده بودم به خصوص اینکه برام عروسک و لوازم مدرسه خرید ..

کیف و جا مدادی و مداد رنگی و یک قمقمه  که خیلی دوست داشتم ...

یکم حال و هوام عوض شد ..تو راه برگشت به خونه هم برام ساندویج گرفت که من عاشقش بودم ..در حالیکه معمولا این کارو نمی کرد و می گفت : کالباس چیز خوبی نیست برای تو ,,,مریض میشی  ....

داشتم با اشتها می خوردم که گفت : لعیا ؟دخترم ..روزا خیلی تنهایی ؟ اذیت میشی ؟ می دونم بابا ..برای همین ...خوب,, چون ... من همش نگرانتم ..باید یک فکری بکنم ..

گفتم : نه بابا عادت کردم دیگه نمی ترسم بازی می کنم .. پینو کیو نگاه می کنم ..سند باد ..هاچ زنبور عسل ,, تا تو بیای ...

(ولی دروغ گفتم نمی دونستم چرا تحمل دیدن اون برنامه ها رو نداشتم و یک حال بدی می شدم وقتی هاچ دنبال مادرش می گشت یا سندباد دچار درد سر می شد ..و پینوکیو کارای بدی می کرد که برای خودش دردسر درست می کرد ، فوراً تلویزیون رو خاموش می کردم ..و به گریه میفتادم .... فقط می خواستم بابا نگران من نباشه ) 

گفت : می دونم عزیزم که تو دختر عاقلی هستی ..

گفتم : از چشمم فهمیدی ؟ 

خندید و گفت : از چشمت از رفتارت از خانمیت ..که همیشه بابا رو درک کردی ....ولی من بابای تو هستم دلواپس تو میشم .. باید یکی رو بیارم ازت مراقبت کنه ..

پرسیدم : عمه مینا ؟

 گفت : نه بابا جون عمه مینا داره مشهد عروس میشه ..دیگه نمی تونه بیاد پیش ما ..یک خانم هست .... خیلی مهربون و با شعوره ....می خوای اونو بیارم با ما زندگی کنه که تو تنها نباشی ؟ 

گفتم : مامانم رو بیار ..

گفت: خودت می دونی  اون دیگه حامله شده می خواد برات یک برادر بیاره ..بهت که گفتم اون  نمی تونه بیاد ..هان؟ چی میگی؟بیاد ؟ ...

گفتم : بابا تو که دیگه با مامان خوب شدی ..بهش بگو بچه ات رو ول نکن اینطوری دلش می سوزه و زود میاد ....

آهی کشید و گفت : مامانت رو ول کن,, در مورد این خانم حرف بزنیم ..هر چی دختر خوشگلم بگه همون کارو می کنم ...

می خوای اسمش رو بدونی ؟

با اخم گفتم : اسمش چیه ؟ 

گفت :  پروانه  خانم ..باور کن زن خوبیه ..وگرنه من نمیاوردم پیش تو عزیز دلمی ..جیگر گوشم رو دستش نمی سپردم,, به من اعتماد داری ؟ بیارم ؟


#ناهید_گلکار

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


00lili00
ارسال پاسخ
toya
ارسال پاسخ

تشکر