متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

 #قاصدک


#قسمت_ششم-بخش پنجم 


گفتم : نه ..نمی خوام ..

گفت : پس گریه نکن دل منم خون میشه ...

یک آه بلند کشید و زد تو دنده و راه افتاد ...

و با بغضی که دل منو آتیش زد گفت : امشب مامانت میره خونه ی شوهرش ..همین طور که دل , دل می زدم و نمی تونستم جلوی گریه ام بگیرم ...

داد زدم مگه تو همینو نمی خواستی بابا ؟ مگه بهش نگفتی برو ؟ تو دنبال ما نیومدی تقصیر تو بود اون شوهر کرد ..

دلش نمی خواست برای اینکه گریه می کرد . ..همش منتظر تو بود ولی تو ما رو نخواستی ..تو ما رو دوست نداشتی ..

همش باهاش قهر بودی ..خوب دلش نمی خواست جایی زندگی کنه که یکی باهاش دعوا کنه .....

بابا هیچی نگفت همین طور به جلو خیره شده بود چشمهاش پر از اشک می شد و می ریخت تو صورتش و اون مدام صورتشو خم می کرد و با کنار بازوش اشک هاشو پاک می کرد ..منم گریه می کردم ..ولی براش ناراحت شدم ..

دوتا دستمال کشیدم و خودمو طرفش خم کردم گذاشتم روی اشک هاش و گفتم : بابا ,بابا جون تو رو خدا بریم بیاریمش ؟

 نزار خونه ی اون مَرده بره ....

یک لحظه با فشار چشمشو هم گذاشت و لبشو گاز گرفت و به زور گفت : دیر شده بابا ,,خیلی دیر .....

گفتم :تو رو خدا بابا جون دیر نشده ..به خاطر من برگرد و با خودمون بیاریمش ..قسم می خورم میاد من می دونم که میاد ...

سرشو با بغض تکون داد و گفت : اگرم بخواد نمی تونه ..خاک بر سر من ..فکرم نمی کردم اون همچین کاری بکنه ..اونم به این زودی ..

دیگه فکرش نکن بابا ..من و تو با هم خوشبخت میشیم خودم ازت مراقبت می کنم ....


#ناهید_گلکار

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


sasanas
ارسال پاسخ

Toya
Sairon
ملی جون
Siamak
00lili00
متشکرم از حضورتون

00lili00
ارسال پاسخ
siamak
ارسال پاسخ
ملے جوלּ
ارسال پاسخ

هوووف میخوام زود بفهمم آخرش چی میشه

sairon
ارسال پاسخ

عالی

toya
ارسال پاسخ

تشکر