متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • قسمت_آخر -بخش اول

  •   داستان #قاصدک #قسمت_آخر -بخش اول و این وسط لعیا بود که صدمه می دید . اینو می فهمیدم ولی کاری ازم بر نمی اومد .  جوون بودم فکر می کردم زندگیم در کنار محمد داره نابود میشه .... ولی هرگز به جدایی فکر نمی کردم فقط می خواستم کاری کنم به خودش بیاد و دست از لجاجت و غرورش بر داره ... برای یک زن قهر های طولانی وبی تفاوتی  اونم از طرف همنفس خودش کاری بسیار سخت و درد آوره .. لعیا که رفت خودم…
  • قسمت_سی و هفتم -بخش دوم

  •   داستان #قاصدک #قسمت_سی و هفتم -بخش دوم و من  برای اینکه مامان خوشحال بشه و با حسین آقا آشتی کنه قبول کردم و راه افتادیم ..وقتی وارد جاده ی کرج شد از حسین آقا پرسیدم  : میریم جاده چالوس ؟ گفت : نه می برمتون جایی که از اونجام قشنگ تره .. مامان گفت : یک جایی هست نزدیک برغان ..صبر کن ببین خیلی عالیه ..تو حتما خوشت میاد .. وقتی تو جاده ی خاکی و سر بالایی برغان افتادیم من بهشت رو با چش…
  • قسمت_سی و هفتم -بخش اول

  • داستان #قاصدک #قسمت_سی و هفتم -بخش اول شام خوردیم یکم تلویزیون تماشا کردیم و به اصرار مامان همه کنار هم جا پهن کردیم و وسط حال خوابیدیم ..و من می دونستم که اون شب نمی تونم با امید حرف بزنم برای همین‌ خیلی زود با گرمای وجود مامان خوابم برد .... که با صدای زنگ خونه بیدار شدم .. مامانم چشمشو باز کرد ولی دوباره بست  ..از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم در و باز کردم ساعت از دوازده گذشته …
  • #قسمت_سی و ششم-بخش سوم

  •   داستان #قاصدک #قسمت_سی و ششم-بخش سوم مامانی گفت : برو صداش کن بیاد تو خونه ؛؛دم در بده .. مردم اینجا , ما رو میشناسن خوبیت نداره ... بابات اومده تو رو ببینه ؛ الهام برای چی اونجا مونده ؟ ... یک مرتبه دلم به شور افتاد ..رفتم تو اتاق کتم رو بپوشم که برم بیرون ..که از تو ایوون  سر و صدا  شنیدم ... مامانی داد زد لعیا بدو حسین اومده ..اونا رو دیده ..وای خدایا به خیر بگذرون ..بدو لعیا .…
  • قسمت_سی و ششم-بخش دوم

  •   داستان #قاصدک #قسمت_سی و ششم-بخش دوم و اینجا از شدت  گریه دیگه جلوش نمی دید و سرعتشو کم کرد ..... مدام بینی شو می گرفت و اشک میریخت .. صورتش قرمز شده بود ... ماشین ها پشت سرمون بوق می دن و فحش می دادن ...منم درست مثل اون داغون شده بودم دلم داشت می ترکید... گفتم : بمیرم برات مامان ؛ مامان جونم ..مامان خوبم ..قربونت برم ....گریه نکن ...من نمیدونستم شما اینقدر ناراحتی .. چرا نفهمیدم ؟..چر…
  • قسمت_سی و ششم-بخش اول

  •   داستان #قاصدک #قسمت_سی و ششم-بخش اول با این حرف مامان انگار  به قلبم تیر زد گفتم : مامان خانم  منم بهتون گفته باشم محال بتونین منو از امید جدا کنین زیر بار این حرف نمیرم  .. امید خودشم نمیخواد با مامانش اینا زندگی کنه دارن اذیتش می کنن , با هم از این شهر میریم یک جای دور زندگی می کنیم ولی از هم جدا نمیشیم .. من بدون امید هیچی نیستم چرا متوجه نیستین ؟ این امید بود که منو اینط…
  • قسمت_سی و پنجم-بخش سوم

  •   داستان #قاصدک #قسمت_سی و پنجم-بخش سوم گفتم : ببخشید دایی معذرت می خوام پنهون کاری کردم اما مامانی می دونه ... به خدا دایی توان جدا شدن از امید رو ندارم ..خیلی پر رو شدم نه ؟  گفت : نه ..من تو رو درک می کنم ..شما با هم زندگی کردین ظالمانه است که حالا بگیم از هم جدا بشین  ..و می دونم که کاری نمی کنی که خلاف عرف ما باشه .. مسئله ی من الهامه ..به نظرت چیکار کنیم که اون برای بله برون …
  • قسمت_سی و پنجم-بخش دوم

  •   داستان #قاصدک #قسمت_سی و پنجم-بخش دوم هیچکس متوجه نشده بود و به من نگاه می کردن شاید فکر کرده بودن دارم تلافی می کنم ..  ولی دایی اولین نفری بود که فهمید جریان چیه و همینطور که منو نگاه می کرد یک مرتبه با صدای بلند خندید  ... با خنده ی دایی ,  راحله جون و مامانمم متوجه شدن و خندشون گرفت  ..همه دورمیز ..قاشق ها تو دستمون مونده بود و می خندیدم ... من و دایی از شدت خنده از…
  • قسمت_سی و پنجم-بخش اول

  •   داستان #قاصدک #قسمت_سی و پنجم-بخش اول  از مامانی پرسیدم :منظورش چیه عقبه نداره ؟  مامانی بلند و با اعتراض به عذرا گفت : بس کن دیگه خواهر یک چیزی بهت میگم ها ..میدون رو خالی دیدی حالا هی بگو .. عذرا خانم به جای اینکه از حرف ِمامانی ناراحت بشه ..باز خندید و گفت :ای بابا شوخی کردم ..حسین خودش خواست ما که نمی تونستیم رو حرفش حرف بزنیم .. خدا رو شکر راضیم ازش  ..خوب زنیه ... من ک…
  • #قسمت_سی و چهارم -بخش دوم

  •   داستان #قاصدک  #قسمت_سی و چهارم  -بخش دوم مامانی تو ماشین به امید گفت : می دونی چرا اجازه دادم لعیا رو ببینی ؟ برای اینکه می فهمم تو پسر خوبی هستی بهت اعتماد دارم .. گفتم: کاش مامان امید هم به من اعتماد داشت اونوقت ما الان اینقدر اذیت نمیشدیم .... امید در خونه ما رو پیاده کرد و وایستاد تا ما بریم  تو خونه چنان منو نگاه می کرد که انگار بار آخری بود که اونو می دیدم ..و منم&nbs…