بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
من نور را میبینم!(عاطفه.ش)
- تعداد نظرات : 3
- ارسال شده در : ۱۴۰۱/۰۸/۲۵
- نمايش ها : 95
نگاه کن! وسط پاییزمان بوی بهار میآید میفهمی؟ برگ میریزد و به زمین نرسیده، جوانهی تازهای به بار مینشیند و سبز میشود و رشد میکند و شجاعانه قد میکشد. باران میبارد و گلهای پژمردهی آزادی سیراب میشوند.
نگاه کن! بوی بهار میآید، باد میوزد و انارهای قرمز روی شاخه میرقصند و اگرچه سرد است و تاریک، اما من نور را میبینم!
رد نور را که بگیریم به آفتاب میرسیم و آفتاب، علاج تمام دردهاییست که سالها روی هم تلنبار کردهایم.
نزدیکتر بیا عزیز! قدم که برداریم، پاهامان به پیش رفتن عادت میکند و به نور که برسیم، تازه میفهمیم چقدر زیاد بودیم و فکر میکردیم کمیم! تاریکی مانع میشده هم را پیدا کنیم، دستان هم را بگیریم و باهم و بدون هراس، سیاهی را سرکوب کنیم.
من فانوسی به دست میگیرم، تو هم با فانوس کوچکی بیا. ما نیاز داریم همدیگر را پیدا کنیم، دستان هم را بگیریم تا از گرمای حضورمان بهار شود، خورشید بتابد و سیاهی زیر تابش داغ آفتاب، بمیرد.
معجزه با اتحاد و همبستگی ما اتفاق میافتد، فقط کافیست چند روز تمام حواسمان به هم باشد، فقط چند روز... همدیگر را که پیدا کردیم، بهار که شد، خورشید که تابید، سیاهی که محو شد، باهم در میدان آزادی در نهایت شکوه و رهایی خواهیم خندید و وسط لبخندهای عمیقمان، بغض خواهیمکرد و اشک خواهیم ریخت و همدیگر را به آغوش خواهیم کشید و تسلی خواهیم داد، برای تمام گلهای آگاه و شجاع و جوانی که پرپر شدند و برای عمری که در سیاهی و اندوه گذشت، درحالی که هیچ فاصلهای تا بهار نداشتیم!
فانوست را به دست بگیر، چند قدم نزدیکتر بیا، نگاه کن! ما بیشماریم و فقط صدای گامهای ما برای شکستن طلسم زمستان و تاریکی کافیست. بلند شو عزیز، ما بیشماریم و راه که بیفتیم، همچون بهمنی که از کوه سرریز شده، مهار ناپذیریم و هراسانگیزیم و قدرتمند...
نرگس_صرافیان_طوفان