متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


سلام

خاطرات من (1)

یک روز جمعه بود عصر جمعه خیلی دلم میگیره علتشو نمی دونم زنگ زدم

علی هستی بریم بیرون

نه من شمالم

باشه بای

من اکثر مواقع لباس اسپرت مشکی میپوشم لباسم  رو پوشیدم با ماشین رفتم تو چال

(توچال) بهش میگن بام تهران ..بچه های تهران اونجا رو خیلی دوست دارن

نزدیک غروب بود هوای عالی گفتم برم یک قهوه بخورم دیدم تو کافی شاپ خیلی شلوغه

بعدیک  مدت انتظار یک میز دو نفره خالی شد رفتم نشستم و سفارش قهوه دادم

هنوز چند دقیقه ننشسته بودم یک خانم با کلاس و خوش اندام امد جلوی میزم

سلام ....اجازه هست بشینم

دیدم همه اطرافیانم بمن نگاه میکنند هنوز سرمو بالا نیاورده بودم که اونو ببینم

بفرمایید ...

دیدم شاگرد اون کافی شاپ دوان دوان اومد جلو و یک تعظیم به خانم کرد و گفت ببخشید چی میل دارین

خندم گرفت ...گفتم برای ما تره هم خورد نکرده ببین مملکت ما رو ...

دختره از خنده من خندش گرفت ...

منم منتظر یک فرصت ...

من یک لیوان اب هویچ ممنون میشم ..گارسون رفت

لباس دختره رو دیدم گفتم این یا فرشته است یا از دنیای بالای شهر تهران که من اسرار اونجا رو نمی دونم اومده ...

فکر کنم فقط کفشش تمام لباسهامو  میخرید خخخخ

تیپ اسپرت و یک دست سفید با موهای فرداده شده و کاملا ازاد ...

من خودم تو لباس پوشیدنم خیلی دقت میکنم وسعی میکنم بهترینها رو بخرم و بپوشم ولی با قیمت مناسب ....

خانم ..ببخشید جای کسی که نبود به من گفت

نه خانم با یکی از دوستام قرار داشتم نیومد

اون فکر کرد با یک خانم قرار داشتم

گفت حتما حکمتی توش بود ...و خندید جوری که تمام کافی شاپ فکر کنم فقط داشتن ما رو نگاه میکردن ...حتی فروشندگان اونجا که تعدادشون خیلی زیاده خخخ

منم فقط خندیدم ...خخخخخ

دوباره شاگرد مغازه اومد و تا کمر خم شد با لبخند بفرمایید اب هویچ

هر چی میل دارین بگین من در خدمتم ...

گفتم ای خدا ..ما رو بد بخت و خار نکن

بعد خندیدم ....خخخخخ

ادامه دارد

ببخشید سرتون رو درد اوردم ..این داستان حقیقیه واقعا برام اتفاق افتاده شاید درس و عبرتی شود برای دیگران .....

فقط حوصله ام سر رفته بود و حوصله حرف زدن با هیچ کس و نداشتم اومدم این داستان زندگیم و نوشتم ... ممنون و موفق باشید

 

نظرات دیوار ها


ramin50abc
ارسال پاسخ

سلام
ممنون از دوستان وقت گذاشتن و خوندن
من سعی کردم واقعیت رو همونجور که بود بنویسم
شاید خوب نوشتن رو بلد نیستم چون رشتهام همش ریاضی بود
ولی برام اتفاق افتاد مهم نیست باور کنید یا نه
مهم اینه درس بگیرید از خوندن مطلبی ..
ممنون دوستان ..

ramin50abc
ارسال پاسخ

sheyda21 :
:)

ممنون خانوم مهربون حداقل تو منو زیر سوال نبردی
اگر بگم هر روز برام اتفاق میفته دروغ نگفتم خخخ
ممنون دوست خوبم

ramin50abc
ارسال پاسخ

samil :
زاده تخیلات نویسنده بود.البته حقیقته وشاید برا شما هم اتفاق بیفتد

امیدوارم برات اتاف نیافته
من لزومی برای دروغ نوشتن نمی بینم
ولی بازم ممنون خوندیش

ramin50abc
ارسال پاسخ

King_wolf :
خیلی مضحک بود...همش توش خخخخخخ داشت..

سلام
من مهندسی خوندم داستان نویسی بلد نیستم چشم اخه اونجاش واقعا خندیدم
ممنون دوست عزیز

ramin50abc
ارسال پاسخ

aaaa2014 :
چقد از این اتفاقا واست افتاده اون از غ اینم از این
خدا به دادت برسه

اره زندگی پر چالشی دارم امیدوارم خدا خودش منو اورده خودشم ببره
ممنون دوست عزیزم

ramin50abc
ارسال پاسخ

aidajan :
بنویس،فقط اینجوری کمی آرام میشی.

چشم و ممنون دوست خوبم حتما
بازم ممنون

ѕнєуɗα
ارسال پاسخ
samil
ارسال پاسخ

زاده تخیلات نویسنده بود.البته حقیقته وشاید برا شما هم اتفاق بیفتد

King_wolf
ارسال پاسخ

خیلی مضحک بود...همش توش خخخخخخ داشت..

aaaa2014
ارسال پاسخ

چقد از این اتفاقا واست افتاده اون از غ اینم از این
خدا به دادت برسه

aidajan
ارسال پاسخ

بنویس،فقط اینجوری کمی آرام میشی.