بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
خدایا به کی اعتماد کنم .....
- تعداد نظرات : 11
- ارسال شده در : ۱۳۹۷/۰۷/۰۴
- نمايش ها : 220
سلام
خاطرات من (1)
یک روز جمعه بود عصر جمعه خیلی دلم میگیره علتشو نمی دونم زنگ زدم
علی هستی بریم بیرون
نه من شمالم
باشه بای
من اکثر مواقع لباس اسپرت مشکی میپوشم لباسم رو پوشیدم با ماشین رفتم تو چال
(توچال) بهش میگن بام تهران ..بچه های تهران اونجا رو خیلی دوست دارن
نزدیک غروب بود هوای عالی گفتم برم یک قهوه بخورم دیدم تو کافی شاپ خیلی شلوغه
بعدیک مدت انتظار یک میز دو نفره خالی شد رفتم نشستم و سفارش قهوه دادم
هنوز چند دقیقه ننشسته بودم یک خانم با کلاس و خوش اندام امد جلوی میزم
سلام ....اجازه هست بشینم
دیدم همه اطرافیانم بمن نگاه میکنند هنوز سرمو بالا نیاورده بودم که اونو ببینم
بفرمایید ...
دیدم شاگرد اون کافی شاپ دوان دوان اومد جلو و یک تعظیم به خانم کرد و گفت ببخشید چی میل دارین
خندم گرفت ...گفتم برای ما تره هم خورد نکرده ببین مملکت ما رو ...
دختره از خنده من خندش گرفت ...
منم منتظر یک فرصت ...
من یک لیوان اب هویچ ممنون میشم ..گارسون رفت
لباس دختره رو دیدم گفتم این یا فرشته است یا از دنیای بالای شهر تهران که من اسرار اونجا رو نمی دونم اومده ...
فکر کنم فقط کفشش تمام لباسهامو میخرید خخخخ
تیپ اسپرت و یک دست سفید با موهای فرداده شده و کاملا ازاد ...
من خودم تو لباس پوشیدنم خیلی دقت میکنم وسعی میکنم بهترینها رو بخرم و بپوشم ولی با قیمت مناسب ....
خانم ..ببخشید جای کسی که نبود به من گفت
نه خانم با یکی از دوستام قرار داشتم نیومد
اون فکر کرد با یک خانم قرار داشتم
گفت حتما حکمتی توش بود ...و خندید جوری که تمام کافی شاپ فکر کنم فقط داشتن ما رو نگاه میکردن ...حتی فروشندگان اونجا که تعدادشون خیلی زیاده خخخ
منم فقط خندیدم ...خخخخخ
دوباره شاگرد مغازه اومد و تا کمر خم شد با لبخند بفرمایید اب هویچ
هر چی میل دارین بگین من در خدمتم ...
گفتم ای خدا ..ما رو بد بخت و خار نکن
بعد خندیدم ....خخخخخ
ادامه دارد
ببخشید سرتون رو درد اوردم ..این داستان حقیقیه واقعا برام اتفاق افتاده شاید درس و عبرتی شود برای دیگران .....
فقط حوصله ام سر رفته بود و حوصله حرف زدن با هیچ کس و نداشتم اومدم این داستان زندگیم و نوشتم ... ممنون و موفق باشید
سلام
ممنون از دوستان وقت گذاشتن و خوندن
من سعی کردم واقعیت رو همونجور که بود بنویسم
شاید خوب نوشتن رو بلد نیستم چون رشتهام همش ریاضی بود
ولی برام اتفاق افتاد مهم نیست باور کنید یا نه
مهم اینه درس بگیرید از خوندن مطلبی ..
ممنون دوستان ..
ممنون خانوم مهربون حداقل تو منو زیر سوال نبردی
اگر بگم هر روز برام اتفاق میفته دروغ نگفتم خخخ
ممنون دوست خوبم
امیدوارم برات اتاف نیافته
من لزومی برای دروغ نوشتن نمی بینم
ولی بازم ممنون خوندیش
سلام
من مهندسی خوندم داستان نویسی بلد نیستم چشم اخه اونجاش واقعا خندیدم
ممنون دوست عزیز
خدا به دادت برسه
اره زندگی پر چالشی دارم امیدوارم خدا خودش منو اورده خودشم ببره
ممنون دوست عزیزم
چشم و ممنون دوست خوبم حتما
بازم ممنون
زاده تخیلات نویسنده بود.البته حقیقته وشاید برا شما هم اتفاق بیفتد
خیلی مضحک بود...همش توش خخخخخخ داشت..
چقد از این اتفاقا واست افتاده اون از غ اینم از این
خدا به دادت برسه
بنویس،فقط اینجوری کمی آرام میشی.