متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • رفتی...

  • رفتی... ومن جا ماندم،  شده ام عقربه ی ساعت تنهایی خویش  میشمارم یک یک  گذر ثانیه را،  اندکی مانده فقط،  ساعت پایانی است... 
  • داستان ترسناک چندخطی - 8

  • یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت.رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه. در اتاقشو زدم. گفت:بیاتو... رفتم داخل و درو پشت سرم بستم... دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام ۶روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده......
  • داستان ترسناک چند خطی - 7

  • مرد جوان بی صبرانه انتظار مهمان آخرش را می کشید تا تفریح جدیدشان را شروع کنند. بالاخره چند دقیقه بعد ۴نفره دور میزی نشستند و یکی شروع کرد به سوال پرسیدن و نعلبکی را چرخاندن!  شب به پایان رسید و میزبان از میهمانانش خداحافظی کرد. مهمان چهارم دستش بسیار سرد بود......…
  • داستان ترسناک چندخطی - 6

  • زنم شب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت....
  • هنوز کسی مشکوک نشده بود ....

  • بدون اینکه توجه کسی جلب شود در ماشین را باز کرد و سوار شد. نگاهی به عقب انداخت هنوز کسی مشکوک نشده بود و این یعنی اینکه تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته بود. آرام دستی را خواباند و ماشین کم کم شتابش بیشتر شد. ناگهان از پشت سر مردی فریاد زد : " یکی نگه اش داره!... یکی پسرمو نجات بده!"…
  • دست و پایش را گرفته بودند...

  • دست و پایش را مردانی که ماسک بر صورت داشتند محکم گرفته بودند. زن همینطور جیغ می کشید اما دیگر نایی برایش نمانده بود و فقط گریه می کرد... درد سر تا پایش را می سوزاند و هیچکدام از التماس هایش سودی نداشت.. دیگر حتی پاهایش هم توانی برای مقابله نداشتند.. ولی مردان بی توجه کار خودشان را می کردند.. . .  راحتتر از قبل! - : " بچه سرش چرخیده  بگید اتاق عمل حاضر باشه!"…
  • به نام مادر . . .

  • مادر دستانش را همچون شانه لابلای موهای پسرش کشید و بعد یقه اش را مرتب کرد و بعد از اینکه از ظاهرش راضی شد پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در بدرقه کرد. اما گویی چیزی یادش رفته باشد سریع برگشت و چند لحظه بعد با یک سیب برگشت و آن را در کیف پسرش گذاشت :" تو راه بخور ضعف نکنی!" پسر که اشک در چشمانش جمع شده بود دستان مادرش را بوسید و سوار ماشین شد. مادر در چارچوب در آسایشگاه سالمندان هر لحظه دورتر م…
  • داستان ترسناک چند خطی - 5

  • با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه، روی تخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود......
  • داستان ترسناک چند خطی - 3 (اصلاح شد)

  • آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینه ام فرو کرد و با دست دیگه اش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد ..... …