متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


گذشت و گذشت تا با تموم دردسراش و دوریا و سختیا، دوره آمورشی تموم شد. تمام اون دوماه رو هر شب براش نوشتم. گاهی شبا با وجود خستگی باز دوست داشتم بنویسم. حتی شده چند خط. که بعد که بهش میدم خوشحال شه.

بازم کم حرف نمیزدیم..خیلی اوقات تا فرصت میکرد تماس میگرفت و تلفنی حرف میزدیم.

باقی سربازیش افتاد لنگرود. صبحا ساعت حدود 7 حرکت می کرد و ظهرم دیگه تا 3ونیم خونه بود.

تا استراحت میکرد میشد 5. دوست داشتم زمانایی که میاد خونه جایی مشغول شه تا بتونه پولی جمع کنه.

ولی چیزی بهش نمیگفتم. یعنی جدی چیزی نمیگفتم. شاید به خاطر همینم خیالش خیلی راحت بود. اوایل آشناییمون توی یه موبایل فروشی مشغول بود که بعد بنابه دلایلی اومد بیرون. از بعد اون دیگه جایی مشغول نشد.

از طرفی باباشم وضعش جوری نبود که ادم بگه هر وقت ما اراده کردیم برای اینکه رابطه مونو رسمی کنیم کمک باشه.

مامان من پیشنهاد داد بیان خواستگاری با همون وضعی که هست. تا بودنمون با هم قطعی شه. چون ما زیاد بیرون میرفتیم و لاهیجانم شهر کوچیکیه. درسته اکثرا لاهیجان نبودیم ولی همون استانه و رشتم احتمال اینکه اشنا می دیدیم خیلی بود و مامان من دوست نداشت کسی ببینه و حرفی پیش بیاد. منم همین طور.

منم بهش گفتم. گف بزار به مامانم بگم. به مامانش که گفت مامانشم جواب داد که هنوز کار و سرمایه ای نداری.. بریم بگیم دختر مردمو با چی میخوایم بگیریم.

خب حرف حقی می زد. نمیشد گفت دروغ میگه. ولی می تونست پشتمونم در بیاد.(الان که با خودم میگم خدا با من بود مامانش قبول نکردو جلو نیومدن)

کل سربازی رو تقریبا مشغول هیچ کاری نشد. با اینکه میتونست حداقل ظهرا جایی مشغول کاری بشه ولی خب خیلی پیگیری نکرد.

من میخواستم سفت و سخت بگیره تا بعد تموم شدن سربازیش و چن ماهی که دنبال کاره، بعد جور شدن کارش سریع بیاد خواستگاری، نگه میخوام بمونم پول جمع کنم.سعی میکردم جلوترو ببینم..ولی اون خیلی مثل من تو فکرش نبود. البته میگفت بهش فکر میکنه ولی من در عمل چیزی نمیدیدم.علم و غیب که نداشتم:/ چون میگفتم میمونم باهات خیالش راحت بود تا هر وقت بخواد هستم.

پ.ن: یه ماجرای بامزه که امروز یهو یادم اومد و بگم براتون:)

تو اون پارکی که ما می رفتیم، چون گهگاهی یه سری میودن ته پارک سیگار و اینا میکشیدن(جای دنجی بود برا اینکارا ته پارکه، پر درخت،حالی میکردن به هر حال.خخخ) یه پلیسه با سربازش میومد گشت اونجا. آقا اولین بار اومد من سکتهههههههههه کردم...گفتم الانه به ما گیر بده. اما از اونجایی که قیافه جفتموم مثبت میزد پلیسه گیر نداد که هیچ، دوستم شد باهامون..خخخ

بعدش که میومد سلام و احوال پرسی میکرد و میرفت. یعنی آخرش بودا..خخخ

تازه یه بار گفت دست خانومو بگیر برو فلان جا:/ (گفته بود نامزدیم، قطعاپلیسه اونقدر احمق نبود باور کنه ولی خب باهامون راه اومده بود) کلا دمش گرم.آدم باحالی بود. جزو اتفاقای باحاله رابطه مون بود..خخخ

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


sara261
ارسال پاسخ

Amineh :
بسلامتی
اقا اینارو ول کن
اول آخرش رو بوگو

خخخ...باشه..میرسیم کم کم...اینا هم مهمه..روی آخرش تاثیر داره..شاید وقتی میخونی حس نکنی ولی وقتی زندگیش میکنی می فهمی...واسه همینه وقتی اول و آخر ، یا کلیات داستانی رو میدونیم هر کدوم یه قضاوتی داریم...
با وجود همه اینا بازم گاهی یهو چیزایی یادم میاد که نگفتمش

─═ह☞ԹՊiՌՅԽ☜ह═─
ارسال پاسخ

بسلامتی
اقا اینارو ول کن
اول آخرش رو بوگو