قرار گرفتن تو عمل انجام شده...!!!!!!

از تهران برگشت...

باباش قلبشو عمل کرد اما منزل یکی از آشناها با مادرش موندن تا بعد از اینکه حالش بهتر شد برگردن.اما خودش زودتر برگشت.بعد از عید فطر.

تو ایمیل عیدو تبریک گفت.

گفت: نمیخوای عیدیتو بگیری؟

پرسیدم: عیدی چیه؟

گفت: همون کارتی که قرار بود بگیرم برات...

گفتم: من اصلا فکر نمیکردم جدی بگیریش. من اونو به شوخی گفتم.نمیخوامش.

گفت: پس چیکارش کنم؟ واسه تو گرفتم.کسی نیست بهش بدم.

گفتم نمیدونم. حالا بعد یه تصمیمی براش میگیریم.

سال 93 ماه رمضون 6 مرداد تموم میشد.(از تقویم نگاه کردم.فک نکنید خیلی دقیقم:) ).بعد گذشت یکی دوهفته و اینکه چیکار کنیم، چیکار نکنیم، قبول کردم.

گفتم چون خودم گفتم بگیری میام و ازت میگیرم.اما فکرشم نمیکردم بگیری.میخوام بیام و سر حرفم بمونم.

وقتی بهش به شوخی گفتم عیدی بده ، بهم گفت اگه بگیرم تو نمیای و ازم نمیگیری. منم که فکرشم نمی کردم بخواد اینکارو بکنه گفتم :نه. من میام.

ولی کاش هیچوقت نمیرفتم. ازین ناتوانی توی نه گفتن و اینکه خیلی اوقات با خودم میگم نکنه طرف از دستم ناراحت شه اگه بگم نه یا تصور بدی ازم پیدا کنه، خیلی کار اشتباه کردم.به ضررم خداروشکر هیچ وقت نبوده.ولی خب اگه تجربه نمیشد هم بهتر بود. این قرار اولین قرار زندگیم بود و نمیدونم چرا، ولی خیلی بهش اعتماد داشتم و الحق از لحاظ خوب بودن اعتمادم درست بود.

اینکه میگم کاش نمیرفتم اصلا به این خاطر نیست که آدم بدی بود، یا اینکه توی کلوب دروغ تحویلم داد یا چیزای دیگه.دلیلم به خاطر مسائل دیگست.که بعد مینویسم چرا..!

بالاخره قرار گذاشتیم. من عکسشو دیده بودم اما اون نه.ولی باید اعتراف کنم که از بس استرس داشتم اصلا چهرش یادم نبود. هیچ شماره ای هم از هم نداشتیم.

منم براش یه کارت گرفتم که دست خالی نرم. با یه متنی که توش نوشتم براش.متنی که کلی دنبالش گشته بودم.

اولین دیدارمون روز 21 مرداد اتفاق افتاد...! آرامگاه معین...آستانه اشرفیه...ساعت 6!