متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌


و من‌ قرن‌ها در انتظار زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازد!

زنی‌ که‌ میان بازوانش‌ چونان‌ گُنجشکی‌ بگریم‌ و

او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آوَرَد!

 

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ خانه‌ام‌ را ترک‌ کنم‌،

در پیاده‌روها پرسه‌ زنم‌ و

چهره‌ات‌ را در قطرات‌ باران‌ و نور چراغ‌ ماشین‌ها بجویم‌!

رد لباس‌هایت‌ را در لباس‌ غریبه‌ها بگیرم‌ و

تصویر تو را در تابلوهای‌ تبلیغاتی‌ جست و جو کنم‌!

 

عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌، که‌ ساعت‌ها در پی‌ گیسوان‌ تو بگردم‌...

گیسوانی‌ که‌ دختران‌ کولی‌ در حسرت‌ آن‌ می‌سوزند!

در پی‌ چهره‌ و صدایی‌

که‌ تمام‌ چهره‌ها و صداهاست‌!


 بانوی‌ من‌!

عشقت‌ مرا به‌ شهر اندوه‌ برد!




به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


korosh_ts
ارسال پاسخ

farnia :
لایک


farnia
ارسال پاسخ

لایک