متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

یک روز سطری از این شعر 

مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند 

واژه ها برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند

و فکر می کنی

چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟

 

  نگاهم می کنی

و چشم هایت چقدر خسته اند !

انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند ..

 نگاه می کنی به من

برفی که بر موهایم باریده

راه تمام آشنایی ها را بسته است

انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند

که نوازشی را یادت بیاورند

و تمام این سال ها

آنقدر میان خطوط موازی دفترم

دست به عصا راه رفته ام

که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست ..

 

نگاه می کنی به خودت

که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای

و لرزش لب هایش را انکار می کنی

میان سطرهایش راه می روی

و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی ..

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


korosh_ts
ارسال پاسخ

SA00 :
:hey
{67}




SA00
ارسال پاسخ