توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
شاید همین کبوتری هستی که هر صبح....
- تعداد نظرات : 13
- ارسال شده در : ۱۴۰۰/۱۰/۲۱
- نمايش ها : 267
درسته دو سالی میشه که تو دل خاکی
اما کسی چه میدونه
شاید همین کبوتری هستی که هر صبح
روی دیوارمون میشینه
شایدم همون گلی هستی که گوشه ی آسفالتو
شکافته و من وقتی میبینمش لبخند رو لبم میشینه
نمیدونم
شایدم
شایدم شدی جزیی از گرمای خورشید
شاید هم.......
وقتایی که دلم بی دلیل میگیره
تو موزیک مورد علاقم باشی
که داری حالمو خوب میکنی و
و من نمیدونم....
#بیادتم هنوز
باورت میشه
هنوز باورم نشده که از دنیا رفتی..
:)
نظرات دیوار ها
درود
پس چه خوب و بس مشعوف شدم زین خبر.
همیشه در کنار خانواده محترم به شادی
مرگ را دیدهام من.
در دیداری غمناک، من مرگ را به دست
سودهام.
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظهی آشناست که ساعتِ سُرخ
از تپش بازمانَد.
و شمعی ــ که به رهگذارِ باد ــ
میانِ نبودن و بودن
درنگی نمیکند،
خوشا آن دَم که زنوار
با شادترین نیازِ تنم به آغوشاش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز مانَد.
و نگاهِ چشم
به خالیهای جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل!
روانشون شاد
روحش شاد
اخی..
خدا رحمت کند و روانش شاد
عمر وسلامتی برای شما و مادر گرامی.
شعر مهدی سهیلی تقدیم شما
وای … صد وای … اختر بختم پدرم، آن صفای جانم مرد
مرگ آن مرد، ناتوانم کرد چکنم؟ بعد از او توانم مرد
هر پدر، تکیه گاه فرزندست ناله، بی او چگونه سر نکنم؟
او بمن شوق زندگانی داد نیست شد تا مرا توان بخشید
پیر شد، تا بمن جوانی داد او خداوند دیگر من بود
پدرم لحظه های آخر عمر نگه خویش در نگاهم دوخت
بمن آن دیدگان مرگ زده بیکی لحظه، صد سخن آموخت
نگهش مات بود و گویا بود. واپسین لحظه، با نگاهی گفت:
وای، عفریت مرگ، پیدا شد آه … بدرود، ای پسر، بدرود !
دور، دور جدائی ما شد ای پسر جان! پدر ز دست تو رفت.
نگه بی فروغ او میگفت: نور چشمان من، خدا حافظ !
واپسین لحظه ها دیدارست پسرم! جان من – خداحافظ
تو بمان، زندگی برای تو باد. آفتاب منست بر لب بام
شمع عمرم رود به خاموشی قصه تلخ زندگانی من
میرود در دل فراموشی تو، پدر را زیاد خویش مبر.
پسرم! دوستدار مادر باش
او برای تو یادگار منست همچو جان پدر عزیزش دار
کو چراغ شبان تار منست غافل از حال او مباش، مباش
مادرت گوهری گرانقدرست بانگ بر او مزن، گهر مشکن
دل من بشکند ز آزارش جان بابا، دل پدر مشکن
هیچکس نازنین چو مادر نیست. زندگی پای تا سر افسانه است
مادر دهر، قصه پردازست عمر ما و تو قصه ای تلخست
تلخ انجام و تلخ آغازست قصه یی ناشنیدنش خوشتر
بسته شد دفتر حیات پدر دیگر این داستان بسر آمد
قصه ما بسر رسید و کنون –نوبت قصه ی پسر آمد
قصه ی عمر تو بسر نرسد...
ممنون استاد از حضورتون
شعر زیبایی بود
اما پدرم در قید حیات هستن
این رو برای مربیم نوشتم
فدا
آمین
تشکر
ممنون عزیزم
درود دختر گل
خدا رحمت کند و روانش شاد
عمر وسلامتی برای شما و مادر گرامی.
شعر مهدی سهیلی تقدیم شما
وای … صد وای … اختر بختم پدرم، آن صفای جانم مرد
مرگ آن مرد، ناتوانم کرد چکنم؟ بعد از او توانم مرد
هر پدر، تکیه گاه فرزندست ناله، بی او چگونه سر نکنم؟
او بمن شوق زندگانی داد نیست شد تا مرا توان بخشید
پیر شد، تا بمن جوانی داد او خداوند دیگر من بود
پدرم لحظه های آخر عمر نگه خویش در نگاهم دوخت
بمن آن دیدگان مرگ زده بیکی لحظه، صد سخن آموخت
نگهش مات بود و گویا بود. واپسین لحظه، با نگاهی گفت:
وای، عفریت مرگ، پیدا شد آه … بدرود، ای پسر، بدرود !
دور، دور جدائی ما شد ای پسر جان! پدر ز دست تو رفت.
نگه بی فروغ او میگفت: نور چشمان من، خدا حافظ !
واپسین لحظه ها دیدارست پسرم! جان من – خداحافظ
تو بمان، زندگی برای تو باد. آفتاب منست بر لب بام
شمع عمرم رود به خاموشی قصه تلخ زندگانی من
میرود در دل فراموشی تو، پدر را زیاد خویش مبر.
پسرم! دوستدار مادر باش
او برای تو یادگار منست همچو جان پدر عزیزش دار
کو چراغ شبان تار منست غافل از حال او مباش، مباش
مادرت گوهری گرانقدرست بانگ بر او مزن، گهر مشکن
دل من بشکند ز آزارش جان بابا، دل پدر مشکن
هیچکس نازنین چو مادر نیست. زندگی پای تا سر افسانه است
مادر دهر، قصه پردازست عمر ما و تو قصه ای تلخست
تلخ انجام و تلخ آغازست قصه یی ناشنیدنش خوشتر
بسته شد دفتر حیات پدر دیگر این داستان بسر آمد
قصه ما بسر رسید و کنون –نوبت قصه ی پسر آمد
قصه ی عمر تو بسر نرسد...
بسیار زیبا
خدایش بیامرزد