متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    بی کلام

  • تعداد نظرات : 6
  • ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۱۰
  • نمايش ها : 139

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


moritez
ارسال پاسخ

ZIBASS


toya
ارسال پاسخ
Hamidf1348
ارسال پاسخ

پسر کنار ساحل قدم میزد
خیلی وقت بود که داشت کنار ساحل قدم میزد و به خورشید که حالا دیگه داشت غروب میکرد نگاه میکرد و خاطرات سالهای دور رو مرور میکرد .
همون روزی که با دختر کنار پنجره خیس از بوسه های بارون نشسته بودن و با قایق کاغذی ای که ساخته بودن بازی میکردن .
یادش نمیومد چرا ولی یادش بود که دختر گفته بود که اگه تو با قایق بری توی دریا و دیگه بر نگردی که من میمیرم .
بلند بلند با خودش گفت : " ولی تو با قایق رفتی توی دریا و نیومدی پس چرا من هنوزم نمردم . "
حالا دیگه اشکهایی که توی چشماش جمع شده بود از گونه هاش سرازیر شده بود و صورتش رو مثل همون پنجره دوران بچگی غرق بوسه کرده بود .

arsham00
ارسال پاسخ
SA00
ارسال پاسخ
pariw
ارسال پاسخ