متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


بسم الله الرحمن الرحیم

این قسمت(فیلم ترسناک2)

زل زدم  تو چشمای بهبود

-اگه امری ندارین من برم خیلی خستم...

+فک کنم این فیلمه خیلی روتون تاثییر گذاشته..اگه میخواین تا خونه همراهیتون کنم؟

تو دلم گفتم معلومه که میخوام...ولی روم نمیشه

_نه خیلی ممنون...فیلمش فوق العاده بی مزه بود ...اصن برا همین دارم میرم خونه

+بعله از قیافتون مشخصه...

یه ابرومو دادم بالا و با بی خیالی مصنوعی گفتم

_خداحافظتون

بعدم بدون اینکه منتظر جوابش بشم را ه افتادم...یکم که رفتم ..برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم

دست به سینه وایساده بود و منو نگاه میکرد..

-حالا که خیلی اصرار میکنین..میزارم باهام بیاین   :/

خندید و اومد سمتم...

تا وقتی برسیم به برج من ..هیچ حرفی بینمون زده نشد..جفتمون تو فکر بودیم

_ممنون که همراهیم کردین : )

+خواهش میکنم وظیفه بود : )

-شبتون آروم

+شب خوش

......................

در خونه رو باز کردم....بی حوصله شال و از سرم در آوردم و پرت کردم رو نزدیک ترین مبل...موهای خیسم باعث میشد بیشتر احساس سرما کنم..نشستم رو مبل 3 نفره..موهامو باز کردم...همونجوری خوابیدم رو مبل...به دوستای جدیدم فکر کردم

و به سرگرمی های تازه ای که پیدا کرده بودم

اونقدر به دوستای تازم فکر کردم که..فیلم از یادم رفت....اون شب بدون اینکه متوجه بشم رو مبل خوابم برد....

.....................

با جیغ از خواب پریدم ....لعنتی ...بازم همون کابوسا..بدنم خیس عرق بود...نشستم رو مبل...قلبم خیلی تند میزد

دستامو گرفتم جلوی صورتم و شروع کردم به گریه کردن...

حسابی که گریه کردم ...دستامو از جلو صورتم بردم کنار...به ساعت نگاه کردم 6:47 صبح

اشکامو از رو صورتم پاک کردم....رفتم تو اتاقم...حولمو برداشتم رفتم تو حموم.....

نمیدونم چقدر طول کشید ولی اونقدر بی حرکت زیر دوش آب وایساده بودم که بدنم درد گرفت....

اومدم بیرون....موهامو با حوله خشک کردم...لباسامو تنم کردم و رفتم سمت آشپزخونه

تو یخچالو نگاه کردم.....همه چی بود....حوصله نداشتم صبحونه رو با دوستای جدیدم بخورم

فاطمه روز قبل بهم گفته بودکه...هر روز ساعت8-8:30 همه میرن برای صبحونه

آب و ریختم تو کتری و گزاشتم تا جوش بیاد

نشستم رو میز ناهارخوری که وسط آشپزخونه بود و 4 تا صندلی بیشتر نداشت

سرمو گزاشتم رو میز

موهای نم دارم رو میز پخش شده بود و میرفت تو صورتم

و این منو حسابی کلافه میکرد

با صدای آروم گفتم:

-کی میخواد این کابوسای مسخره تموم بشه...خسته شدم خدا جون...مگه تو صدامو نمیشنوی؟؟

چرا به حرفام و خواسته هام توجه نمیکنی؟...خسته شدم....خسته

با دست اشکای رو صورتمو پاک کردم و از رو صندلی بلند شدم

رفتم سمت کتری که حالا دیگه آبش جوش اومده بود

یه صبحونه ی مفصل برای خودم درست کردم و با بی حوصلگی شروع کردم به خوردن....

به ساعت نگاه کردم 8:07

میز صبحونه رو جمع کردم و لباس پوشیدم و رفتم سمت شرکت....

داشتم برا خودم قدم میزدم و به سالن هایی که کاربرا تشکیل داده بودن نگاه میکردم...

که چشمم خورد به آراد....از سالن غذا خوری اومده بود بیرون...

دستاشو کرده بود تو جیبش و بدون اینکه به کسی نگاه کنه داشت راه میرفت...

کنجکاو شدم تا بدونم کجا میره

سرعتمو کم کردم  و افتادم دنبالش

داشتم راه میرفتم که یهو یکی صدام کرد

-مریم

برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم....

آیدا  و الهه بودن

بهشون لبخند زدمو رفتم سمتشون

+سلام بچه ها...صبحتون بخیر

الهه:سلام عزیزم

آیدا:سلام خوشگله

لبخند زدمو گفتم

+صبحونه خوردین؟

آیدا: نه باوو...داریم میریم بخوریم...

الهه: توام بیا..با هم بریم...بقیه ام هستن...

برگشتم .....دیگه اثری از آراد نبود...بیخیالش شدم و رو به دخترا گفتم:

+ باشه...بریم

سه تایی رفتیم سمت غذا خوری

بقیه ی بچه هام بودن..بهشون سلام کردم و صبح بخیر گفتم

با خوش روئی جوابمو دادن

ماریا: دیشب چرا رفتی؟؟ فیلمش اینقدر ترسناک بود...هممون زهره ترک شدیم....جات خالی...فیلم که تموم شد ..با بچه ها رفتیم خونه ی صدف...تا صبح از ترس حرف میزدیم که یه وخ اون آقاهه مایکل نیاد بخورتمون...فقط الهه و آیدا نیومدن...

هممون زدیم زیر خنده

مونا: مریم..صبحونه سلف سرویسه((درست نوشتم؟خخخ))..برو اونجا....(با دست به پشت سر من اشاره کرد)صبحونه تو بیار....

+مرسی....خوردم

صدف: وااا..برا چی خوردی؟؟

+وا نداره..خوردم دیگه اتفاقا جاتون خالی...خیلی ام بهم چسبید (تو دلم به خودم پوزخند زدم)

صدف: این دفعه رو میبخشمت..ولی از فردا باید صبحونه رو با ما بخوری...گفته باشم...اییش

خندیدم و گفتم:

+باشه باو....آرامشتو حفظ کن خانوم خوشگله.....

تا ساعت9 اونجا بودیم و گفتیم و خندیدم...بعدش تصمیم گرفتیم بریم سمت تنها پاساژی که تو شرکت بود....

از نظر من شرکت میتونست یه کشور خیلی کوچولو موچولو تشکیل بده....که کاری با بقیه ی دنیا نداره....

چون شرکتو توی یه جزیره ای نزدیک کیش ساخته بودن....که مالک اون جزیره پدر مدیرای شرکت بوده...پدرام...امید و محمد...

این سه تا برادر...موسس این شرکت عجیب و باحال بودن..

همینجور داشتیم راه میرفتیم و حرف میزدیم که یهو صدای جیغ صدف بلند شد...هممون برگشتیم سمت صدف که ببینیم چی شده

صدف: همش سرت تو کتابه اَه....جلو پاتو نیگا کن...

هممون به پسری که دولا شده بود تا کتاب بزرگی که رو زمین بود رو برداره..نگاه کردیم

پسره: تو که جلو پاتو نگاه میکنی چرا منو ندید؟؟

فاطمه که کنار من وایساده بود آروم دم گوشم گفت:

فاطمه:این پسره اسمش پیمانه.....این دوتا خیلی با هم کل میندازن...میترسم آخرش یکیشون اون یکی و بکشه

بعدم آروم خندید....با اینکه آروم خندیده بود..همه برگشتن من و فاطمه رو نگاه کردن...

پسره که حالا فهمیده بودم اسمش پیمان..رو به من گفت:

-سلام...شما کاربره جدیدن؟؟

+سلام...بعله...

-با این نگردیااا...از راه به درت میکنه

بعدم با انگشت  به صدف اشاره کرد...

یه ابرومو دادم بالا گفتم

+کی؟ صدف؟؟...چقد شما شوخ طبعید...دختر به این خوبی....

حرفمو قطع کردم و با تعجب به کتاب توی دستش نگاه کردم و گفتم

+قسم میخورم..توی تموم این 18 سال فکرشم نمیکردم همچین کتابی ...با همچین اسمی چاپ بشه...اونم چییییی....چاپ سیزدهم!!!

رفتم نزدیک تر و کتاب و از دستش گرفتم و با صدای بلند و با تعجب گفتم:

+خاطرات معین و پیمان در شمال کنار مادر بزرگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جالب اینجا بود که عکس خود پیمان که کنار معین وایساده بود هم روش چاپ شده بود...معین و پیمان پشتشونو کرده بودن به هم و دستاشونو شکل قلب به هم چسبونده بودن....

همونجور که چشمام اندازه بشقاب شده بود..کتابو بهش پس دادم و با بهت به افق خیره شدم....

 ادامه دارد....

 

دوستان قسمت قبل رو ...گویا خیلی از دوستان که رمان رو دنبال میکنن نخوندن

http://www.hamkhone.ir/member/127724/blog/view/287686--/

 

ممنون از همراهیتون

مریم میری

نظرات دیوار ها


peyman0082
ارسال پاسخ

من اصصصلا رمان خون نیستم چون جزییاتشو دوست ندارم
ولی اینو خوندمااااا
ممنون مریم

Maryam1919
ارسال پاسخ

ممنون از الهه و بهبود

behbodhassani27
ارسال پاسخ

ممنون مریم جان عالی بود

elaheh_62
ارسال پاسخ

خیلی عالی تشکر

Maryam1919
ارسال پاسخ

sana70 :
:)


Sana70
ارسال پاسخ
Maryam1919
ارسال پاسخ

siamak :
عالیه..
خسته نباشید

متشکرم

Maryam1919
ارسال پاسخ

mona11 :
تو بیای خواستگاریم؟{17}

برا داداشم..خخخ
فقط 13 سالشه هااا
مشکلی که نداری؟؟؟

siamak
ارسال پاسخ

عالیه..
خسته نباشید

mona11
ارسال پاسخ

Maryam1919 :
مرسی از صدف
مریم جان
دونه دونه بچه هارو میارم
فاطمه جان عزیزی
شهاب:)
میخوای قسمت بعدی بیام خواستگاریت مونا؟؟خخخ
آقا محمد..متشکرم

تو بیای خواستگاریم؟

Maryam1919
ارسال پاسخ

مرسی از صدف
مریم جان
دونه دونه بچه هارو میارم
فاطمه جان عزیزی
شهاب
میخوای قسمت بعدی بیام خواستگاریت مونا؟؟خخخ
آقا محمد..متشکرم

sadafi77777
ارسال پاسخ

عالی بود عزیزم

مريم
ارسال پاسخ

فقط جای فرشته خالی بود

fateme96
ارسال پاسخ

بسیاااااااار عااااالی عزیز دلم

شهاب
ارسال پاسخ
mona11
ارسال پاسخ

من تو این قسمت خیلی کم بودم قهرم

محمد
ارسال پاسخ

چه ترسناکه همین نوشته را خوندم ...خدا به خیر کنه .

aidajan
ارسال پاسخ

لایک

Maryam1919
ارسال پاسخ

Pari123 :
:)


Pari123
ارسال پاسخ
Maryam1919
ارسال پاسخ

arash66 :
{h}{h}{h}


آرش
ارسال پاسخ