متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


خشکسالی غریبی بود. روزها می گذشت و حتی تکه ابری در آسمان سوزان نمی ماند. مردم کوفه رو به خانه علی آوردند: علیکم بالحسین!

امام حسین بیرون آمد. پیشاپیش مردم به سوی بیابان های اطراف کوفه می رفت تا نماز باران بخواند. دست هایش را بلند کرد و دعا خواند: اللهم اسقنا الغیث...

آسمان ابری شد. باران چنان تند بود که به چشم هم زدنی بیابان را آب گرفت.

بحبوحه جنگ صفین بود. سپاه معاویه آب را بر لشکریان علی (ع) بسته بودند. سپاه کوفه تشنه بود و به سختی می جنگید. سرانجام جنگ مغلوبه شد و لشکریان معاویه عقب رانده شدند. اصحاب به علی گفتند ما نیز آب بر معاویه می بندیم. امام گفت: نه، خبر دهید هر وقت، هر قدر که می خواهند بیایند و آب بردارند.

سپاه هزار نفره حر به کاروان امام رسید، تشنه، خسته و گرمازده، پیش از هر گفتگویی، امام جوانان بنی هاشم را گفت: سیرابشان کنید، خود و اسبانشان را.

خیمه ها را بر بلندی زده بودند، میدان جنگ، زمینی گودتر بود. از کنار خیمه ها بخشی از فرات پیش چشم تشنگان زیر آفتاب برق می زد. آب بر اهل بیت بسته بود، امام تشنه بود.

«عبدالله بن حصین ازدی» فریاد کرد: حسین! آب را می بینی؟ می بینی مانند شکم ماهیان می درخشد؟ قطره ای از آن را نخواهی نوشید تا بمیری.

2

امام برای همسرش رباب و دخترش سکینه شعری سروده بود. دو بیتش را بسیار دوست می داشت و زیاد می خواند:

لعمرک انّنی لاحب داراً                                          ;              تکون بها سکینه و الرّباب

أحبهما و أبذل کلّ مالی                                          و لیس لعتاب عندی عتاب

به جان تو سوگند، خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند.

آن دو را دوست دارم و هرچه دارم نثارشان می کنم و بر من سرزنش روا نیست.

رباب این شعرها را می شنید. دلش پر از شادمانی و غرور می شد و می خندید.

رباب، شاعر بود. بعد از کربلا زیر سایه نشست و تنها کسی این را می فهمد که آفتاب عربستان را دیده باشد. می گویند حتی هرگز از کربلا نرفت مثل عاشقان افسانه ای و همان جا بر مزار حسین ماند تا جان داد. گویند می گریست و شعر می گفت، با چنان دردی که رنج آشکار صدایش، هر رهگذری را از رفتن بازمی داشت. رباب با غمگینانه ترین صدا می خواند:

ان الذی کان نور اسیقنا، به                                    بکربلا، قتیل غیر مدفون

سبط النبی جزاک الله صالحه                                  عنا جنبت خسران الموازین

والله لا أبتغی صهراً بصهرکم                         حتّی أغیب بین الرّمل و الطین

آن کسی که خود نور بود و از او روشنایی می گرفتند، در کربلا شهید شده است، بی آن که دفنش کنند.

پسر پیامبر، خداوند تو را پاداش نیک دهد از طرف ما و از کمی میزان در قیامت دور دارد.

بعد از تو همیشه تنها خواهم ماند تا آن که در میان خاک و گل پنهان شوم.

سکینه بزرگ شده بود و خانه اش محفل شاعران عرب بود که شعرهایشان را می خواندند تا او نظر بدهد. قصیده هایی بلند و محکم می گفت. همیشه اشاره ای به کربلا داشت. شعرهایش دست به دست می چرخید، می گفتند مرثیه هایش لطیف و بی نظیر است. می گفتند آزادگی، شجاعت و شعر میراث خانوادگی اوست.

3

خیمه جنگ آوران جلو بود و خیمه های زنان در پناه آن ها، و پشت آن خندقی که هیزم هایش را آتش زده بودند تا دشمن از پشت حمله نکند. کسی با صورتی برص گرفته داد زد: حسین! پیش از روز رستاخیز و در همین جا به سوی آتش شتاب گرفته اید!

امام نگاهش کرد، آرام پرسید: او کیست؟ گفتند: شمر، امام گفت: آری! خود اوست. پیش از این خواب دیده بود سگی سیاه و سفید بر او حمله آورده و او را می دزد، پیش از این پدرش، برادرش و جدّش خبر داده بودند در کربلا چه خواهد شد.

مسلم بن عوسجه کنار امام آمد: اجازه بدهید همین الان شمر را با تیر بزنم او از بدکارترین مردمان این گروه است. امام به شمر نگاه کرد، خوابش را به یاد آورد و آن همه خبرها و پیش گویی ها را.

مسلم گفت: نگذارید به تیری او را از زمین بردارم، امام گفت: نه، تیری نیانداز، من از این که شروع کننده جنگ باشم بیزارم.

4

با هم آمده بودند، شبانه و از بیراهه. کوفه حکومت نظامی بود، راه ها را بسته بودند مبادا کسی از آن بسیار که نامه نوشته بودند و با مسلم سوگندها خورده بودند، به یاری امام بروند. بیهوده بود. کسی از آن بسیار نبود، همه با سپاه ابن سعد به کربلا رفته بودند. «عمیر» به همسرش گفته بود برای جنگ با حسین تدارک می بینند گفته بود آرزوی جهاد با مشرکین داشته و حالا یاری پسر پیامبر، کم از جهاد نیست. همسرش موافق بود، اما شرط داشت: مرا هم با خودت ببر، همان شب راه افتاده بودند، شبانه و از بیراهه ها با پسرشان «وهب»، اسبی و شمشیری.

عمیر با دو غلام ابن زیاد همزمان می جنگید. مشغول یکی بود که دیگری به ضربه ای انگشتانش را قطع کرد. عمیر دندان بر دندان فشرد و شمشیر را محکم تر گرفت و همان طور که می جنگید رو به خیمه ها با بلندترین صدا چنان که همسرش بشنود خواند:

إنّی زعیم لک ام وهب

بالطعن فیهم مقدماً و الضّرب

ضّرب غلامٍ بالرّب

ای ام وهب به تو قول می دهم در ضربت زدن بر آن ها پیش دستی کنم.

ضرباتی از جوانی که به پروردگار مؤمن است.

حریفانش به خاک افتادند، کسی فریاد زد همه با هم بر او حمله کنید.

ام وهب، عمیر را نمی دید. فقط شمشیرهایی بود که بالا می رفتند و همه بر یک جا، یک تن فرود می آمدند. بی طاقت شد. عمود خیمه را از جا کند و به سوی لشکر ابن زیاد دوید، امام متوجه همه گوشه های میدان بود. او را دید و زینب را خواند تا او را از میدان دور کند.

وهب، کمی، فقط کمی بعد از پدر کشته شد، سرش را به سمت خیمه مادر انداختند تا روحیه زنان حرم را بشکنند. ام وهب سر را از زمین برداشت، خاک صورتش را پاک کرد، چشمان بسته اش را بوسید و به سینه چسباند، بعد آن را به طرف لشکر عمر سعد پرتاب کرد! ما چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم.

5

گفته بود تاریکی را مرکب خود سازید و بروید، هرکدام از شما دست یکی از افراد خانواده مرا بگیرد و برود، به رضا و خشنودی من و چراغ را خاموش کرده بود. چشم، چشم را نمی دید. سایه ای می جنبید، پرده خیمه کمی کنار می رفت و فرو می افتاد، سکوت شد. چراغ را روشن کردند، به هم نگاه کردند، فقط همین چند نفر از میان آن همه نامه و سوگند و دعوت؟

«عباس» ایستاد: کجا برویم؟ چه کنیم؟ آیا بعد از تو بمانیم! خداوند ما را در چنان حالی نبیند، بنی هاشم حرف زدند چنان که عادتشان بود فصیح و روشن، نوبت به یاران رسید.

«مسلم بن عوسجه» گفت: به خدا سوگند من از تو جدا نمی شوم تا آن که نیزه خود را در سینه آنان بشکنم و تا هنگامی که قبضه شمشیر در دستم باشد، به خدا سوگند اگر اسلحه ای برای جنگ کردن با آنان نداشته باشم، آن قدر بر دشمنان سنگ می اندازم تا در راهت کشته شوم.

«عبدالله حنفی» گفت: به خدا سوگند اگر بدانم کشته می شوم و باز زنده می شوم و می میرم و دو بار زنده می شوم و خاکسترم بر باد داشته می شود و این کار 70 بار تکرار می شود، باز از تو دست برنمی دارم.

«زهیر بن قین» گفت: به خدا دوست می دارم کشته شوم و زنده شوم و باز کشته شوم و هزار بار چنین شود تا خداوند با کشته شدن من بلا را از تو و این خاندان بگرداند.

نماز می خواندند، وصیت می کردند، وقت صیقل دادن شمشیرها، شعرهایی را با خودشان زمزمه می کردند. «حبیب بن مظاهر» با موهای سفید، میان خیمه ها راه می رفت و حرف می زد و می خندید، یک شبه جوان شده بود. «یزید بن حصین تمیمی» گفت: حبیب! مرا به تعجب می اندازی، حالا وقت خندیدن است؟ صورت حبیب از شادمانی می درخشید: تو بگو چه وقتی بهتر از این برای شادمانی؟

«بریر» اهل شوخی نبود، کم می شد او را خندان ببینند. حالا با شوخی هایش «عبدالرحمان انصاری» را حیرت زده کرده بود: حالا چه وقت شوخ طبعی است بریر؟ بریر باز خندید: چرا نخندم وقتی فاصله من با حوریان بهشتی فقط چند شمشیر است!

6

گفت: فاطمه صدایم نکن، وقتی صدا می زنی فاطمه، بچه ها به سرعت سر می چرخانند، می خواهند مادرشان را ببینند اما من پیش رویشان هستم، غم چشم هایشان را نمی توانم تاب بیاورم. نامی دیگر به من بده. امام صدایش می کرد: ام البنین، مادر پسران. حتی پیش از آن که فرزندی داشته باشد.

صدایش می زد: مولا، گفت: چرا برادر نمی خوانی؟

سرش را پایین انداخت: چگونه خود را برادر تو بخوانم در حالی که مادر تو فاطمه است؟

شمر مقابل خیمه ها فریاد زد: خواهرزاده های من کجا هستند؟

ـ ام البنین، از طایفه شمر بود.

عباس صدایش را شنید و جواب نداد.

شمر فریاد زد خواهرزاده های من کجایند؟

عباس و برادرهای او کجا هستند؟

عباس سکوت کرد، امام گفت: جوابش را بده، هرچند از بدکاران است.

عباس گفت: چه می خواهی؟

شمر گفت: خواهرزاده های من، شما در امانید. خودتان را به خاطر حسین به کشتن ندهید. عباس گفت: لعنت خدا بر تو امان تو. به ما امان می دهی در حالی که فرزند پیامبر خدا در امان نیست!

سرانجام صدایش کرد: برادر! با دست های بریده، سری شکسته، تن زخمی و تیری در چشم، تشنه از رودخانه برگشته، صدایش کرد: برادر.

7

امام گفت: خیمه ها را به هم نزدیک کنید. طناب هایشان را به هم گره بزنید، زینب باید نزدیک تر باشد.

چادرها به هم چسبیده بود، صدای هم را می شنیدند، حسین زمزمه می کرد:

یا دهر اف لک من خلیل                 کم لک بالاشراق و الاصیل

من صاحب أو طالب قتیل                و الدّهر لا یقنع بالبدیل

ای روزگار! بدا بر تو چه دوست بدی هستی.

تا کی هر بامداد و شامگاه آرزومند و دوستداری به خون غلتیده داری.

زینب صدای او را شنید، علی اوسط، امام سجاد هم.

زینب بی طاقت شد: ای کاش مرگ، زندگیم را می گرفت. امروز روزی است که مادرم فاطمه، پدرم علی و برادرم حسن درگذشتند...

حسین صدای زینب را شنید، به سرعت به خیمه آمد، آرام باش خواهرم. زینب نگاهش کرد، تمام سال های کودکی، نوجوانی و جوانی با هم بودند، بغض کرده بود: به من بگو به زودی کشته خواهی شد؟

حسین نگاهش کرد، شباهت عجیبی به مادرشان داشت؛ گفت: لو ترک القطا لیلألنام

اگر پرنده را یک شب رها می کردند آرام می گرفت.

زینب خود سخنور بود، می دانست حسین جوابش را داده، آه کشید.

زنان از صدای گفتگوی آن ها جمع شده بودند: امام رو به آن ها کرد: بعد از من، از درد جامه پاره نکنید، سیلی به صورت نزنید و سخنی نگویید که وقار شما را بشکند.

زنان را آرام کرد و فرستاد، با زینب تنها شد: مرا در نماز شب هایت فراموش نکن.

8

خیمه ها بالاتر از صحنه جنگ بود. می شد از بلندیش تمام میدان را دید. آتش هیزم، از خندقی که پیش خیمه ها کنده بودند، شعله می کشید و سربازان، خیمه های غارت شده را هم آتش زده بودند.

کسی از بنی هاشم نمانده بود، میدان تا چشم کار می کرد لشکریان ابن سعد بودند. در مقابل یک نفر، تنها، زخمی و تشنه که نمی افتاد، نمی شکست، هر از چندی از محاصره نیزه ها و زره ها صدایش به خیمه ها می رسید. «لا حول و لا قوه الا بالله»

زینب ایستاده بود، بر بلندی که بعدها تل زینبیه اش خواندند، تمام تن چشم، تا از میان آن همه کلاه خود و زره، عمامه برادر را ببیند.

پشت سرش «فضه» ایستاده بود، پیر، پر از خاطره خانه فاطمه و علی و کنارش «روضه» خدمتکار خانه پیامبر.

مردم بلد نبودند پیامبر را صدا کنند، بی اجازه وارد خانه اش می شدند یا از پشت دیوار و بی مکث فریاد می کردند، یا محمد یا محمد... و تا جوابشان نمی داد ساکت نمی شدند. آیه آمده بود پیامبر را این طور صدا نکنید، بی اجازه وارد خانه اش نشوید و حرمت او را نگه دارید.

«روضه» خدمتکار بود و به مردم یاد می داد، هر بار برایشان می گفت، هر بار توضیح می داد که چه طور پیامبر را صدا بزنند، وقتی یاد می گرفتند خوشحال می شد.

«روضه» پشت سر زینب ایستاده بود، کنار اهل بیت. میدان را نگاه می کرد و حسین را که نمی توانست راه برود، نمی توانست شمشیر بکشد، می افتاد و برمی خاست و نگران به خیمه ها نگاه می کرد و به زنان می شنید فریاد می زنند سنگ بارانش کنید، می شنید دستور می دهند کسی نیست این مرد یاغی را بکشد؟ کسی جلو برود سرش از تنش جدا کند تا غائله ختم شود؟

می شنید و دلش خون می شد... یاد نگرفته بودند حرمت نگه دارند، آرام صدایش کنند. بی اجازه به خانه اش وارد نشوند، هرگز یاد نگرفته بودند....

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


yassin1380
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
هیچوقت یاد نمی گیرند ، زبان نفهم ها {b}

نداشتن معرفت

AZAD
ارسال پاسخ

هیچوقت یاد نمی گیرند ، زبان نفهم ها