متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    يه روز خوب

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۵/۲۶
  • نمايش ها : 164

سلام ميخوام يك روز از روزاي معنويا رو بگم
طبق معمول با صداي خروس مزاحم همسايمون بيدار شدم 
و رفتم به باغچه آب دادم و حيوونارو غذا دادم و سگي رو بردم لب اسكله تا هوا بخوره 
خلاصه يه چيزي ذهنمو مشغول كرده بود ولي آرامش عجيبي اون روز داشتم 
بعد خوردن صبحانه با گوشيم ور ميرفتم كه يه تماس گرفتم از تلفن عمومي اون تماس 
يه مردي بود كه يه آدرس داد و گفت بيا اونجا منم كه خيلي كله خرم تو فضولي و اينكارا واقعا رفتم
از ساختمون رفتم بالا و رسيدم در اتاق اونجا كسي رو ديدم كه باورم نميشد يه مرد خيلي للغر با انگشتاي كشيده 
اشاره كرد بفرماييد بشينيد اقاي حيدري و يه بسته به من داد من كه ترسم گرفته بود اول خواستم برم و بسته رو
قبول نكنم ولي اون مرد يه جوري بود كه اعتماد هر كسي رو جلب ميكرد خلاصه ديدم توش يه اسلحست و يه گوشي 
و يه لنز چشم گفتم من بايد اينارو چيكار كنم گفت اين ادرسو بگير و كار درستو بكن از ساختمون اومدم بيرون و 
رفتم به ادرسي كه داده بود به شرح زير بود:
خيابان آذربايجان درب ترانزيت وورودي استخر گمرك 
رفتم و گوشي زنگ خورد و گفت برو استخر توي پاركينگ و 
يه اسپورتيج مشكي پلاك تهران هست برو و گوشي رو بزار روشن بمونه رو تماس و بنداز توشو بيا بيرون 
من گفتم به من چي ميرسه گفت بيا پيش انبار چوب و مژدگانيتو بگير گوشيرو ببرم بزارم باورم نميشد واقعا اونجا
يه ماشين باشه رفتم و گوشيرو از شيشه راننده كه يه زره باز بود به زور انداختم پشت صندلي عقب و اروم رفتم كه 
كسي نفهمه كه يهو يه نفر گفت اقا من رسما داشتم تو خودم ميريدم كه يهوديدم يكي از دوستاي سيريشمه 
با دوست دختر قديميم دارن ميان سمتم دوست دختر سابقم داداش دوستم بود خلاصه گفتم فلان و بهمان اونا خنديدن و گفتن
برو عمتو گير بيار و رفتن منم رفتم طرف انبار چوب و (ادامه داستان تو بلاگ بعدي)

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !