متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • آزادی<<بهااااااااااار134

  • چه خوش خیال بودم ... که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم ... .....به حبس ابد!! ... به یکباره جا خوردم ...... وقتی زندان بان برسرم فریاد زد هی... تو ... آزادی! . . . و صدای گامهای غریبه ای که به سلول من می آمد . . .
  • برکت<<بهااااااااار134

  • نیازمند چیزی بودم که باورش کنم نگاهت بر من افتاد و باور کردم خواهان کسی بودم که باورش کنم خود و رویا هایت را با من تقسیم کردی و باورت کردم اما آنچه که به راستی نیازمندش بودم باور کردن خود بود مرا به دنیای درونت بردی و با اکسیر عشق یاریم کردی و به برکت توست که امروز زنده ام لمس می کنم و باور دارم کسی چیزی یا خود را آری تنها به خاطر وجود توست…
  • تکرار<<بهاااااااااار134

  • امشب تمام حوصله ام را در یک کلام کوچک در "تو" خلاصه کرده ام ای کاش می شد یک بار تنها همین یک بار تکرار می شدی ... تکرار...
  • راه عاشقی<<بهاااااااااار134

  • زندگی پلی است که باید ناخواسته ازآن گذشت در بین این راه عاشق می شویم شکست می خوریم و پیروز می شویم و در نهایت در ابدیّت محو می شویم ای کاش همه در این راه صادق و راست باشند!
  • خواب<<بهااااااااااار134

  • اگر یک روز از زندگی من باقی مانده باشد، از هر جای دنیا چمدان کوچکم را می‌بندم راه می‌افتم ایستگاه به ایستگاه مرز به مرز، پیدایت می‌کنم، کنارت می‌نشینم، روی سینه‌ات به خواب می‌روم
  • حس مبهم<<بهاااااااااار134

  • من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم چه شب ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم ؛ تو را دوست دارم نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی ! من ای حس مبهم تو را دوست دارم
  • گل عاشق<<بهااااااااار134

  • بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد
  • آزادی<<بهااااااااااار134

  • چه خوش خیال بودم…. که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم……. به حبس ابد!! به یکباره جا خوردم….. وقتی زندانبان به یکباره بر سرم فریاد زد…. ……هی… تو…. آزادی!…. و صدای گام های غریبه ای که به سلول من می آمد...!…
  • شبگرد<<بهااااااااااار134

  • چون دوست دشمنی کرد دیگر چه می توان گفت با یار ناجوانمرد دیگر چه می توان گفت با محرمان غمناک با همرهان ناشاد با همدمان دم سرد دیگر چه می توان گفت با بدقمار بدنرد با بد رگان نامرد با رهزنان بی درد دیگر چه می توان گفت مردانگی چو شد ننگ بر مرد عرصه شد تنگ فهلی چو خاری آورد دیگر چه می توان گفت در شهر خالی از مرد با خاطری پر از درد شبرو شب است و شبگرد دیگر چه میتوان گفت…
  • دل شکسته<<بهااااااااااار134

  • اگه قرار بود هرکسی بزرگترین غمش رو برداره و ببره تحویل بده با دیدن غمهای دیگران آهسته غمش رو در جیبش میگذاشت و به خونه بر می گشت...