متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    پیرمرد و پیرزن

  • تعداد نظرات : 1
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۵/۰۵
  • نمايش ها : 157

پیرمرد عاشق به زنش گفت : بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سره قرار با هم بشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم. 

پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت و دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیامد. 

وقتی برگشت خانه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکند. 

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام بیرون!!!!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Anita1375
ارسال پاسخ

خخخخخخخخخخخ