متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    زمخت نباشیم...

  • تعداد نظرات : 3
  • ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۱/۲۰
  • نمايش ها : 155


ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک ، اشک از چشم و چارم جاری بود . در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود . بازم نون تازه آورده بود . نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم .
بابام می گفت :
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام ، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم . در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت . هیچ وقت هم بالا نمی اومد .هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله .
پدرم را خیلی دوست داشت کلا پدرم از اون جور آدم هاست که بیشتر آدم ها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا
برای یک لحظه خشکم زد .

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم . همدیگه رو نمی بوسیم ، بغل نمی کنیم ، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم .
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن ، در می زدند ومی آمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند ؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد ، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم .خونه نا مرتب بود ؛ خسته بودم . تازه از سر کار برگشته بودم ، توی یخچال میوه نداشتیم .
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید !
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید .
پرسیدم :
برای چی این قدر اصرار کردی ؟
گفت :
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم .
گفتم :
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم .
گفت :
حالا مگه چی شده ؟
گفتم :
چیزی نیست ؟
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت :
دختر جون ، ببخشید که مزاحمت شدیم . میخوای نون ها رو برات بِبُرم ؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .

وقتی شام آماده شد ،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت .
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد .
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت ...
پدر و مادرم هردو فوت کردند .
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت :
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود ؟
نکنه برای همین شام نخورد ؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند .
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم ؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم .
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت ؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد :
" من آدم زمختی هستم "
زمختی یعنی :
ندانستن قدر لحظه ها ،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها ،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها ..!
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی ، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد ، آه بکشم ؟
آخ ! لعنتی ، چقدر دلم تنگ شده براشون ؛
فقط .. فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند ، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه ...
میوه داشتیم یا نه ...
همه چیز کافی بو د:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم ، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که :
نون خوب خیلی مهمه .
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم ،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد ،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد .
اما دیگه چه اهمیتی دارد ؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی ...!
زمخت نباشیم !

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


saliiiiiii
ارسال پاسخ
nazi1994
ارسال پاسخ

ashkemun darumad
khoda komak kone qadr maman babaharo bedunim

j_hz
ارسال پاسخ

دقیقا