متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    داستان

  • تعداد نظرات : 11
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۶/۲۴
  • نمايش ها : 196

 

داستان جالب بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟

داستان بال هایت را کجا جا گذاشتی

پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :


- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :


- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .


انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :


- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .


انسان دیگر نخندید.  انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :


- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .


پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :


- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟


انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


↩ᄊªフ¡Ð☯
ارسال پاسخ

عالی بود مرسی

amir92
ارسال پاسخ

لایک

مريم
ارسال پاسخ



زيبا بود

Nazanin_Ali
ارسال پاسخ
(:
ارسال پاسخ

مرسی

siamak
ارسال پاسخ

مرسی عزیزم..
نخسته

hegmatane
ارسال پاسخ

مرسی باشی عزیزم

saz12
ارسال پاسخ
MYRA_AMIR
ارسال پاسخ

سپاااااااس

marya1370
ارسال پاسخ

تشکر

eagle18
ارسال پاسخ

عالی

مرسی