بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
داستان آموزنده۲۹(کتونی سفید)
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۶/۰۳/۰۵
- نمايش ها : 144
بچه که بودم یه کتونی سفید هدیه گرفتم با بندای مشکی، عاشقش بودم، آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمی خرید، می گفت زود کثیف میشه، ولی این وسط یه مشکلی بود، دو سایز برام بزرگ بود، مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش، خلاصه دو سال گذشت، مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده، اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم، آخه توو کل این دو سال، هر کفشی می خریدم با خودم می گفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه،
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد، اصلا اونی نبود که فکر می کردم، یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافهی واقعیشو یادم رفته بود،
با خودم گفتم: این بود اون کفشی که به خاطرش رو همهی کفشا عیب میذاشتم، این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه، یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگشون می کنیم که واقعیتشونو فراموش می کنیم، ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم.
16ムℓɨ
ممنون از نگاهت
ممنون.