متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

 

بچه که بودم یه کتونی سفید هدیه گرفتم با بندای مشکی، عاشقش بودم، آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمی خرید، می گفت زود کثیف میشه، ولی این وسط یه مشکلی بود، دو سایز برام بزرگ بود، مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش، خلاصه دو سال گذشت، مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده، اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم، آخه توو کل این دو سال، هر کفشی می خریدم با خودم می گفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه،

 

رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد، اصلا اونی نبود که فکر می کردم، یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه‌ی واقعیشو یادم رفته بود،

 

با خودم گفتم: این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه‌ی کفشا عیب میذاشتم، این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟

 

یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه، یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگشون می کنیم که واقعیتشونو فراموش می کنیم، ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم.

 

16ムℓɨ

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


16ali
ارسال پاسخ

samaye1374 :
ممنون.

ممنون از نگاهت

samaye1374
ارسال پاسخ

ممنون.