متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


 

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .

 مردِ سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .

مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت :

اسب را بردم  

و با اسب گریخت! 

 

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد :

تو تنها اسب را نبردی ، 

جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم 

 

مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی 

 

 

زیرا می ترسم که دیگر هیچ_سواری به 

پیاده_ای رحم نکند

۱۶ムℓɨ

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !