توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
هرشب که می افتم درون بستر خويش
خواهم نبينم آفتاب کينه جو را
هرکس بدل می پروراند آرزوئی
من ، می کشانم لاشه های آرزو را.
هرکس که می خيزد سحر از بستر خويش
شوقی ، اميدی ، يا خيالی در سر اوست
يا با سرابی می فريبد خويشتن را
يا خون سرخ زتدگی در پيکر اوست.
من با کدامين کوشش و نيرنگ و پندار
از خواب خيزم بگذرانم زندگی را ؟
گيرم فريب تازه ای در خون من رست
آخر چه سازم اين غم درماندگی را
اندوه من تنها زمرگ آرزو نيست:
بال و پر مرغ فريب من شکسته
آوخ کبوترهای برزخ آفرينم
بگريختند از بام يک يک ، دسته دسته.
خون من اکنون تيره چون قير مذاب است
شوق و اميد و آرزو ... ديری ست ديری ست
کوچيده اند از نيمه ويران خانهءِ دل
دانم که اين رفتنشان را آمدن نيست.
از آنچه با من بوده اکنون مانده برجا
شعر و کتاب و نفرت و غمهای انبوه
روزی کتاب ار غمگسار هستيم بود
امروز در خونم چکاند زهر اندوه.
سنگ صبورم بوده ار روزی سرودم
امروز افسوس
ترکيده و پاشيده از هم ،
يا طاقتش کمتر زسنگ ديگری بود
يا آنکه سنگين بوده بار کوه ماتم.
اکنون منم بيزار از هرکس زهرچيز
بيزارم از آن کس زراه رفته برگشت
يا آنکه از پس کوچه های تيره بگريخت
ندروده باغی را ، گياه ديگری کشت.
بيزارم از آن کس چو شادی را گران يافت
بال پرستوی قشنگش راشکسته
طاووس خودرا بال بگشوده است و هر روز
چون غنچه ای بربستر يک شاخه رسته.
بيزارم از آن کس که بر مرداب دل بست
بی اعتنا برآب پاک چشمه مانده
دست نيازوچشم او برآسمان ست
هرسو که بادش می برد ، زآن سوست رانده.
بيزارم از مرغی که ترک آشيان گفت.
بيزارم از بومی که بر ويرانه دل بست.
بيزارم از بلبل که پيمان بست با باغ
تا باغ خالی ديد هر پيوند بگسست.
بيزارم از طاووس رنگين.
از کبک سر در برف برده.
از بلبل پيمان شکسته.
رعدی که غريده ست يکدم ، زودمرده.
بيزارم از اميد ، از ياس
از آرزو ، ازعشق ، از شرم
ازآنکه می لولد ميان خاروخاشاک
وزآنکه می خوابد درون بستر نرم.
ازبوتهء خشم
از ابر نفرين
از چشمهء مهر
از کوه تحسين.
بيزارم از هرکس ، زهرچيز
ازهرکه اميدی به دل می پروراند
وزهرکه نوميداست و معلون است و مطرود
غمگين نشيند تاکه مرگش وارهاند.
بيزارم از هرکس که پاکش می شماريد
وزهرکه درچشم شما خوارست و ناپاک.
از زندگی واز زمين ، ازمرگ وانسان
از آسمان واز خدا ، پژواک ! پژواک!
خواهم نبينم آفتاب کينه جو را
هرکس بدل می پروراند آرزوئی
من ، می کشانم لاشه های آرزو را.
هرکس که می خيزد سحر از بستر خويش
شوقی ، اميدی ، يا خيالی در سر اوست
يا با سرابی می فريبد خويشتن را
يا خون سرخ زتدگی در پيکر اوست.
من با کدامين کوشش و نيرنگ و پندار
از خواب خيزم بگذرانم زندگی را ؟
گيرم فريب تازه ای در خون من رست
آخر چه سازم اين غم درماندگی را
اندوه من تنها زمرگ آرزو نيست:
بال و پر مرغ فريب من شکسته
آوخ کبوترهای برزخ آفرينم
بگريختند از بام يک يک ، دسته دسته.
خون من اکنون تيره چون قير مذاب است
شوق و اميد و آرزو ... ديری ست ديری ست
کوچيده اند از نيمه ويران خانهءِ دل
دانم که اين رفتنشان را آمدن نيست.
از آنچه با من بوده اکنون مانده برجا
شعر و کتاب و نفرت و غمهای انبوه
روزی کتاب ار غمگسار هستيم بود
امروز در خونم چکاند زهر اندوه.
سنگ صبورم بوده ار روزی سرودم
امروز افسوس
ترکيده و پاشيده از هم ،
يا طاقتش کمتر زسنگ ديگری بود
يا آنکه سنگين بوده بار کوه ماتم.
اکنون منم بيزار از هرکس زهرچيز
بيزارم از آن کس زراه رفته برگشت
يا آنکه از پس کوچه های تيره بگريخت
ندروده باغی را ، گياه ديگری کشت.
بيزارم از آن کس چو شادی را گران يافت
بال پرستوی قشنگش راشکسته
طاووس خودرا بال بگشوده است و هر روز
چون غنچه ای بربستر يک شاخه رسته.
بيزارم از آن کس که بر مرداب دل بست
بی اعتنا برآب پاک چشمه مانده
دست نيازوچشم او برآسمان ست
هرسو که بادش می برد ، زآن سوست رانده.
بيزارم از مرغی که ترک آشيان گفت.
بيزارم از بومی که بر ويرانه دل بست.
بيزارم از بلبل که پيمان بست با باغ
تا باغ خالی ديد هر پيوند بگسست.
بيزارم از طاووس رنگين.
از کبک سر در برف برده.
از بلبل پيمان شکسته.
رعدی که غريده ست يکدم ، زودمرده.
بيزارم از اميد ، از ياس
از آرزو ، ازعشق ، از شرم
ازآنکه می لولد ميان خاروخاشاک
وزآنکه می خوابد درون بستر نرم.
ازبوتهء خشم
از ابر نفرين
از چشمهء مهر
از کوه تحسين.
بيزارم از هرکس ، زهرچيز
ازهرکه اميدی به دل می پروراند
وزهرکه نوميداست و معلون است و مطرود
غمگين نشيند تاکه مرگش وارهاند.
بيزارم از هرکس که پاکش می شماريد
وزهرکه درچشم شما خوارست و ناپاک.
از زندگی واز زمين ، ازمرگ وانسان
از آسمان واز خدا ، پژواک ! پژواک!
نظرات دیوار ها
عالی