توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
احترام به حال هم
- زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم.سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم"و خدای من!مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت: متشکرم! متشکرم! متشکرم! مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم می زدم که سر…
دوست داشتن
- توي شلوغي خيابون دستمو محكم تر گرفت ، سرشو اورد پايين نزديک گوشم گفت : به اندازهي همهي آدمايي كه الان اينجان دوست دارم، سرمو چرخوندم دور تا دورمون پُر از آدم بود، لبخند زدم، دستشو محكمتر گرفتم. كل مسير من يه لبخند روي صورتم بود و باهم حرف ميزديم ، نزديک خونه ازش خداحافظي كردم.آخرهاي شب ، گوشيمو از زير بالشت در آوردم رفتم توي صفحهي چتمون صداش كردم، گفت: جانم؟، گف…
کتاب
- من بعد از سال ها زندگی کردن؛ با این مردم فهمیدم که خطرناک تر از آدم هایی که هیچ کتابی نخوندن، آدم هایی هستن که فقط چندتا کتاب خوندن، اون ها دیگه خودشون رو از روشن فکرها می دونن و می خوان در مورد هر چیزی اظهار نظر تخصصی کنن، هر اتفاق و داستانی رو به اون کتاب ها ربط میدن و از سطر به سطرش نقل قول می کنن.مطمئن باش اگه اون ها روشن فکر واقعی باشن در مورد مسائلی که تخصص ندارن حرف نمی زنن و به چند تا…
احساس درد
- بعضی از ادمها ؛فکر میکنندقوی بودن،یعنیهیچگاه احساس درد نکردناما در واقع قویترین آدمهااونهایی هستند کهدرد رو حس میکنندمیفهمند و میپذیرندپروفسور_سمیعی
فقر
- فقر؛همان گرد وخاکی است کهبر کتابهای فروش نرفته یک کتاب فروشی می نشیندفقرشب را بی غذا سرکردن نیستفقرروز را بی اندیشه سپری کردن است...دکتر علی_شریعتی
راه حل
- به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان پزشک پرسیدم: شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روان&zwn…