متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • آخرین لحظه عمر

  • پدری در بستر بیماری و آخرین لحظات عمر پسرانش را جمع کرد و گفت همه تنها 1 دست خود را بالا بیاورید. آیا میتوانید دست بزنید؟ آیا 1دست صدا دارد؟ بچه ها بشکن زدند و او در آخرین لحظات زندگی ...!
  • زندگی

  • در مسیری می رفتم تا به مشکلات برسم و چاره ای پیدا کنم براشون در بین شلوغی خیابان کودکی دیدم با حسرت نگاه کردم دغدغه اون چیه و من دغدغه ام چیه یاد روزایی افتاد که تنها دغدغه زندگی بازکردن بسته پفکی بود که بابا برام خریده بود و بزرگ شدن نه هزار مشکل ریزو درشت ای کاش زمان هم دکمه بازگشت داشت تا هزار ای کاش نداشت…
  • زندونی عشق زمینی

  • من و تو دوتا پرنده تو   قفس زندونی بودیم /جای پر زدن نداشتیم اما با آسمونی بودیم // همه دنیامون قفس بود/ وجودت برام نفس بود // اما دست زشت تقدیر / برامون جدایی کرده تحریر// من و تو تقصیری نداریم /گرفتاریم  تا روزی بمیریم // شاید اونجا توی دل ها دیگر درد و بیماری نباشه /جلوی پرکشیدنامون دیگه دیواری نباشه …
  • گذشته

  • اگر واقعاً ما متوجه بودیم که با فکر بر آنچه دیگران بر سر ما آورده اند ثانیه هایی را از دست می دهیم که می توانیم بهترین لذت را در کنار دوستان واقعی که دوستدار خودمان هستند استفاده را ببریم هرگز حتی شکست هم نمی خوردیم چه برسد که با شکستی عمر خود را تباه کنیم…