بلاگ كاربران
بعضی صداها را دوست داشتم.
صدای گشتن دنبال خودکار در شلوغی جامدادی. بازو بسته کردن لیوان حلقه ای. از جلو نظام ناظم.
صدای هان؟ نگاه کن! با تو ام. سرت را بالا بگیر ببینم پیراشکی نیمکت جلویی را چرا خوردی؟
صدای گریه هایم. بخشیده شدن. سر خوردن روی نرده های راه پله. شکاندن گچ پای تختهی سیاه.
آقا اجازه ما نوشتیم. دیکته های معلمی که لهجه داشت. صدای معاون وقتی که می گفت یک کلاس دو کلاس. پچ پچه های هنگام تقلب. فریاد بیرون دویدن از مدرسه.
صدای نگاه دختری که همکلاسی خواهرم بود. صدای سلام کردنش با چشم. صدای زنگ خانهمان. صدای کلید انداختن پدرم. صدای باز کردن شکلات هایی که میآورد.
صدای موج های رادیو. صدای آژیر خطر. شنوندگان عزیز توجه فرمایید، توجه فرمایید.
صدای دکتر ارنست. بیگلی بیگلی. سوت های داخل سینما. صدای ماشین دستی ِ سر و چهار راه وسط کله. صدای خنده های از ته دل!
چقدر صدای این روزها را دوست ندارم.
چقدر گوشم گناه دارد. چقدر ناخواسته
بزرگ شدم. چقدر آن روزها زندگی در
هم و برهم اما شنیدنی بود...
#رسول_ادهمی
:)
درسته عزیزم.. ممنونم از نظرت
آیا اون روزهام همینقدر که الان اون صداها رو دوس داریم دوس داشتیم؟ به نظرم نه . باید همیشه قدر لحظه هامون رو بدونیم
ممنوووونم ❤❤❤
بله متاسفانه