متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


پسرکی با خانواده در یک کلبه دور از شهر زندگی می کرد.

او خیلی تنها بود...

هیچ دوستی نداشت که باهاش بازی کنه

یک روز وقتی صبح پسرک بیدار شد دید شب برف سنگینی باریده

او از خونه بیرون رفت و در جنگل نزدک خونه یک آدم برفی خیلی قشنگ درست کرد.

از آن روز به بعد پسرک دیگه تنها نبود آن با آدم برفی بازی می کرد حرف می زد

درددل می کرد ولی چون هوا خیلی سرد بود نمی تونست همیشه کنار دوستش

باشه ومجبور بود زود به خونه برگرده.

یک روز تصمیم گرفت که آدم برفی را به خونه بیاره تا همیشه کنارش باشه و

بتونه بیشتر باهاش بازی کنه .

پسرک آدم برفی را بغل کرد وبه خونه برد و اونو گذاشت تو انبار علوفه و خوشحال

بود که مجبور نیست به خاطر سردی هوا همیشه کنار دوستش نباشه.

بله...

پسرک آن شب خیلی خوشحال بود دوست داشت زودتر صبح بشه تا 

با دوستش بازی کنه به همین خاطر زودتر از همه شبا خوابش برد.

پسرک صبح زود بیدار شد وبا عجله به انبار علوفه رفت تا به دوستش سلام

کنه ولی دوستش آنجا نبود و پسرک هیچ وقت نتونست که دوستش را پیدا

کنه...


نتیجه تصویری برای داستان پسرک و آدم برفی


به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


arsham00
ارسال پاسخ

khazane90 :
آخی:(
{59}


خزان
ارسال پاسخ

آخی

arsham00
ارسال پاسخ

SAHARAZAD :
:هوف


AZAD
ارسال پاسخ
arsham00
ارسال پاسخ

hesammo :
تو بی نظیری

ممنون دوست گرامی

arsham00
ارسال پاسخ

mona_rt :
اخی.. چقد غمناک بود..
ممنون

ممنون از توجه شما.

hesammo
ارسال پاسخ

تو بی نظیری

mona_rt
ارسال پاسخ

اخی.. چقد غمناک بود..
ممنون

arsham00
ارسال پاسخ

negar1010 :
پسر است دیگر...خخخخخ


negar1010
ارسال پاسخ

پسر است دیگر...خخخخخ