متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


Royaferah23
Royaferah23
۱۳۹۵/۰۵/۲۴

Royaferah23 :
روزگارا:

تو اگر سخت به من میگیری،

با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،

گرچه دلگیرتر از دیروزم،

گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،

لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست

زندگی باید کرد...!

دقیقااااا... عالی بود مرسی

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

روزگارا:

تو اگر سخت به من میگیری،

با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،

گرچه دلگیرتر از دیروزم،

گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،

لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست

زندگی باید کرد...!

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

زندگی میکنم ... حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!! چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد بگذار هر چه از دست میرود برود؛ من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد، حتی زندگی را .

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

وقتی همه چیز روبراه است که امیدواری معنا ندارد ،

امید زمانی ارزشمند است که همه چیز در بدترین شرایط است؛

پس

هیچ وقت نا امید نشو ،

بویژه در اوج تاریکی و تنهایی و تلخی ...

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

درگذرکاه زمانه خیمه شب بازی دهر با همه تلخی وشیرینی خود میگذرد

این فقط خاطره‌هاست كه چه شیرین وچه تلخ

دست ناخورده به جا می‌ماند.

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

قدر دستهایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را

و تازه فهمیدم چه شکوهی دارد ایستادن بروی دو پا

آن لحظه که به زمین خوردم.

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساكت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست اضطراب هوس دیدن و نادیدن نیست

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

زندگی جنبش جاری شدن است

از تماشاگه آغاز حیات.......... تا به جائی كه خدا میداند

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

چشم وقتی زیباست که لبریز از اشک باشد

اشک وقتی زیباست که برای عشق باشد

عشق وقتی زیباست که برای تو باشد

تو نیز وقتی زیبایی که برای من باشی

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

زندگی دفتری از خاطره هاست؛
یك نفر در دل شب، یك نفر در دل خاك،
یك نفر همدم خوشبختی هاست
یك نفر همسفر سختی هاست،
چشم تا باز كنیم
عمرمان می گذرد، ما همه رهگذریم؛
آنچه باقیست فقط خوبیهاست ...

rezak
rezak
۱۳۹۵/۰۵/۱۹

دوستی داشتم با دلی بزرگ، قلبی مهربان، روحی پاک.

عجب صبری داشت! چه تحملی داشت! از این زندگی... از این دنیا...

چه بغضهایی که در گلو نگاه نداشته بود! چه اشکهایی که در خود فرو نریخته بود!

همیشه می گفتمش: عجب صبری داری، کاش من هم ذره ای از صبر تو داشتم.

تا اینکه یک روز دیدمش، گفتم فلانی چه خبر؟

دیدم سر بر شانه هایم گذاشتو های های گریه کرد...

گفت: دگر طاقتم تمام شد. دلم از آدم ها خیلی گرفته...