متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • قتل آقای کمالی

  • در صبح یک روز شنبه آقای کمالی به قتل رسید. او در زمانی که همسرش در خواب بود به قتل رسید. همسر او هر چه که می دانست به پلیس گفت. او گفت که: در زمان قتل، آشپز مشغول آماده کردن صبحانه بوده و خدمتکار در حال نظافت و مستخدم نیز پاکتهای پستی را دریافت می کرده. پلیس پس از شنیدن صحبتهای همسر مقتول بلافاصله فرد مجرم را دستگیر می کند. به نظر شما پلیس به چه کسی مظنون شده و چرا؟…
  • رویا

  • لیس گفت: "باورم نمی‌شود!"  ملکه با تأسف گفت: "باورت نمی‌شود؟ دوباره سعی کن. نفس عمیقی بکش و چشم‌هایت را ببند." آلیس خندید: "فایده‌ای ندارد، به زحمتش نمی‌ارزد. آدم نمی‌تواند چيزهای غير ممکن را باور کند." ملکه گفت: "به جرأت می‌گویم دلیلش این است که زیاد تمرین نداری. وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نیم ساعت این کار را می‌کردم. گاهی حتی پیش از صبحانه، حدود ش…
  • فرهنگ آدمی

  • محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم میکند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم ،  حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود . همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است ، گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی میکنم و او فقط سرش را تکان می دهد ودرب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند .  به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نی…
  • زندگی

  • با زنت شوخی کن سربسرش بگذار از غذایش بچش و بدان که اگر گاهی هم ظرفها را تو بشوری آسمان خدا به زمین نمی آید! آخر میدانی؟ او همان دختر رویاهای دیروزت است که به آشپزخانه ی زندگی امروزت آمده! باور کن بدون او اجاق خانه ات حسابی کور کور است  …
  • تغییر

  • مردي در سواحل مکزیک به هنگام غروب خورشید در حال قدم زدن بود، همانطوري که راه می رفت شخص دیگري را مشاهده کرد ، همانطوري که به وي نزدیک می شد ، متوجه شد که او به طور مداوم خم شده ، چیزي را از روي زمین برداشته و به میان اقیانوس پرتاب می کند . مرد با تعجب به او نزدیک شد و پرسید : "عصر به خیر رفیق ، چکار می کنی؟ " شخص پاسخ داد :"اکنون هنگام پایین رفتن آب دریا است و این ستارگان زیباي دریایی ، در ساحل به…
  • آزمون

  • یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرده که یک پرسش داشت !پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوي یک ایستگاه اتوبوس می گذرید ، سه نفر داخلایستگاه منتظر اتوبوس هستند :یک پیرزن که در حال مرگ است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است و یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیالازدواج با او دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنی…