بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
یه داستان کوتاه...2
- تعداد نظرات : 1
- ارسال شده در : ۱۳۹۵/۰۵/۲۹
- نمايش ها : 101
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند ، یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه ،
جن میگه:
من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم !
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من
من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم !
پوووف!
منشی ناپدید میشه
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من !
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم !
پوووف!
مسوول فروش هم ناپدید میشه !
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!
نتیجه اخلاقی: همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
