متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


خواب دیدم، آری فقط خواب دیدم. آن قدر تکرار می‌کنم تا خودم هم باور کنم که فقط خواب دیده‌ام. خواب دیدم که وارد ایستگاه قطاری می‌شوم. از جلوی افرادی که روی صندلی‌های انتظار نشسته‌اند رد می‌شوم، کسانی که با چشمان معنادار و حتی گاهی عصبانی‌شان نگاهم می کنند، طوری که انگار، چیزی را از من طلب دارند. کله هایشان با قدم های من می چرخد، حس غریبه‌ای را دارم که تازه به جمعی وارد شده است.

تونل با چراغ‌های قطار روشن می‌شود. خوشحال می‌شوم که قطار نزدیک است و قدم هایم را تندتر می کنم. ناگهان، همه از جایشان بلند می‌شوند و جلو می‌آیند. هر کس می‌خواهد زودتر از دیگری سوار شود، می‌ترسند جا بمانند. قطار نزدیک‌تر می‌شود و آن‌ها بیشتر می‌ترسند؛ بیشتر هجوم می‌آورند. ترس برم داشته، قدم هایم را باز هم سریع‌تر می‌کنم اما سرعت آن‌ها بیشتر است. راهم را می‌بندند، انگار اصلا متوجه من نیستند، من را نمی‌بینند. می‌دوم، یعنی می‌خواهم بدوم اما نمی‌شود، دیگر خیلی دیر شده. قطار رسیده و صدای باز شدن درهایش را می‌شنوم. نمی‌دانم چطور شد که یکهو افتادم و هر چه تلاش می‌کنم، نمی‌توانم بلند شوم. زیر قدم های سنگین‌شان دست و پا می‌زنم. جیغ می‌کشم، قطار سوت می کشد و صدای جیغ من گم می‌شود. صدای بسته شدن درهای قطار را می‌شنوم، و صدای جمعیتی را که موفق نشده‌اند سوار شوند، پس باز هم مرا له می‌کنند. نفس کشیدن برایم سخت شده و دیگر امیدی برای رهایی ندارم. در آخرین لحظات زندگی‌ام، تمام توانم را جمع می‌کنم و بلند فریاد می‌کشم: "کنار بروید!"

تمام سالن با صدای من می‌لرزد و در سکوت مطلقی فرو می‌رود. دیگر سنگینی وزن‌شان را روی خودم احساس نمی‌کنم. به سختی از جا بلند می‌شوم و آدم‌ها را می بینم که دورم حلقه زده‌ و با تعجب به من خیره شده‌اند. قطار هنوز نرفته و مسافرانش با کنجکاوی از درهای باز نگاهم می کنند. یک نفر پیاده می‌شود و جایش را به من می‌دهد. به محض سوار شدنم، درها بسته می‌شوند و قطار حرکت می‌کند. از پشت شیشه‌ی در، به بیرون زل می‌زنم و برای آخرین بار، مردمانی را می‌بینم که برای نگاه کردن به زیر پای‌شان، نیاز به یک فریاد بلند داشتند.

 

 

نویسنده: الهه بهشتی

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !