متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


تا مدت ها ایستاده و به مسیری که هیون کی از آن عبور کرده بود خیره ماندم،  احساس می کردم این مرد را با ذره ذره ی وجودم دوست دارم. وقتی مین هیو رفت، کمی ترسیدم، با خودم فکر کردم که شاید دیگر هیچ وقت نتوانم کسی را به اندازه ی او دوست داشته باشم و ناکام از تجربه ی عشقِ دوباره، این دنیا را ترک کنم. این احساس وقتی تشدید شد که فهمیدم حتی ویل را هم به آن اندازه دوست نداشتم و حاضر شدم به خاطر مین هیو او را کنار بزنم. اما حالا می دیدم کسی پیدا شده که با هیچ کدام از آن دو نفر قابل مقایسه نیست. هیون کی باعث شد خیلی چیزها را درک کنم، مثلا این که چرا مین هیو مرا ترک کرد. همیشه فکر می کردم علت این کارش این بود که مرا در سطح خودش نمی دید اما با دیدن هیون کی فهمیدم که اگر کسی را واقعا دوست داشته باشی تفاوت سطح معنایی پیدا نمی کند و اگر هم تفاوتی وجود داشته باشد، دست طرف مقابلت را می گیری و او را هم تا سکویی که خودت روی آن ایستاده ای بالا می کشی. هیون کی به من فهماند که چقدر بیهوده تلاش کردم به خاطر مین هیو شیوه ی زندگی ام را تغییر بدهم درحالی که او با خود من مشکل داشت نه شیوه ی زندگی ام. حتی به یاد می آورم که چقدر در کنار مین هیو از وجود خودم بیزار بودم اما در کنار هیون کی به خودم عشق می ورزیدم. اگر از تمام عاشق های دنیا در مورد عشقشان سوال بپرسید، بین پاسخ هایشان حتما به یک جمله ی مشترک می رسید و آن این است: " من عاشق کسی هستم که در کنار او می شوم. "

آن شب در خانه نشسته و مشغول ویرایش مطلب جدیدم بودم که کسی در زد، وقتی در را باز کردم، در کمال تعجب هیون کی را دیدم که با یک دسته گل رو به رویم ایستاده بود. دسته گل را به سمتم گرفت، با بهت زدگی پرسیدم:

-این دیگه برای چیه؟

-برای عذرخواهی.

-بابتِ؟

-بابت این که قرار امشب رو از قبل هماهنگ نکرده بودم.

-قرار امشب؟

-آره، می خوام شام دعوتت کنم به یه رستوران.

-ممنونم، ولی کلی کار دارم. تازه، خودمم دارم شام درست می کنم.

-بذارش برای فردا، همه چی رو بذار برای فردا. حرفای مهمی دارم که شاید فردا جرأت گفتنشون رو از دست بدم.

با خنده پرسیدم:

-چرا؟ مگه فردا چه اتفاقی قراره بیفته؟

-هیچی. ولی امشب نمی دونم چه اتفاقی افتاده که جرأت گفتن حرفامو پیدا کردم، حرفایی که خیلی وقته می خوام بهت بزنم اما... می دونی میران، آدم یه روزایی جرأت بیشتری داره، نمی دونم چرا، شاید به خاطر این که اون روزا باید یه کارایی رو انجام بده که دیگه وقتشون رسیده. لطفا بیا، اگه نیای بدجور پیش خودم سرافکنده می شم، تو که نمی خوای این طور بشه؟

-نه، آدم اصلا دلش نمی خواد سرافکندگی کسی رو که دوست داره ببینه.

می دانم خیلی عجله کردم اما آن لحظه به شدت دلم می خواست این جمله را بگویم. قبل از این که واکنش چهره اش را ببینم رفتم داخل و سریع لباس هایم را پوشیدم.

***

تا به آن وقت، به جز غذاخوری چیمائک و رستورانی که در آن کار می کردم، رستوران دیگری ندیده بودم. رستورانی که هیون کی مرا به آن دعوت کرده بود، یکی از شیک ترین رستوران هایی بود که می توانستم متصور بشوم. همه چیز طلایی رنگ بود و با گل های صورتی و بنفش ریز تزئین شده بود. کسانی که در آن جا کار می کردند همه به یک شکل و رنگ لباس پوشیده بودند و رفتار محترمانه ای با ما داشتند که برایم بسیار جالب بود. بعد از این که غذا را سفارش دادیم، هیون کی شروع به حرف زدن کرد:

-خب، خیلی طول می کشه تا غذا آماده بشه، پس من کلی وقت دارم که حرفامو بزنم.

-منتظرم.

-بی مقدمه می گم. ببین میران، من همسرم رو خیلی دوست داشتم، خیلی! و نکته این جاست که هنوزم دوستش دارم، هنوز بهش فکر می کنم و هنوز احساس می کنم هیچ کس برام مثل اون نمی شه.

وقتی داشت نسبت به همسرش ابراز علاقه می کرد، احساس بدی کردم، دلم می خواست مثل بچه ها قهر کنم و از آن جا بروم اما خودم را کنترل کردم و گفتم:

-اشتباهت همین جاست، چرا فکر می کنی باید کسی پیدا شه که مثل اون باشه؟ هیچ دو آدمی کاملا شبیه هم نیستن.

-حق با توئه، بذار طور دیگه ای حرفمو بزنم؛ فکر نمی کنم کسی پیدا شه که بتونه به اندازه ی اون در من شور و شوق ایجاد کنه و واقعا هم تا به حال این اتفاق نیفتاده.

این حرفش شامل من هم می شد، لابد من هم نتوانسته بودم احساسی که می گفت را در او ایجاد کنم، قبول، اما برای چه این حرف ها را به من می زد؟ واقعا این همه راه مرا کشانده بود آن جا که در یکی از لوکس ترین رستوران های ژاپن این حرف های تلخ را تحویلم بدهد؟ خب که چه؟ من که همه ی این ها را می دانستم، خانم هان که زحمت تمام این ها را کشیده بود، اصلا نیازی نبود او خودش را این همه به زحمت بیندازد. در همین افکار بودم و نزدیک بود واکنش نسنجیده ای از خود نشان بدهم که گفت:

-اما چیزی که قضیه رو یکم پیچیده می کنه احساس من نسبت به توئه، گفتم این احساس طوری نیست که پیوند منو با گذشتم قطع کنه اما انقدرم قدرتش کم نیست که بخوام نادیده بگیرمش. در واقع احساسی که با تو تجربه کردم رو هم قبلا با کسی تجربه نکرده بودم.

با حرص گفتم:

-تقصیر خودتون نیست، ویژگی شغلیتون ایجاب می کنه که واسه همه چیز چرتکه بندازید.

-احساس می کنم با حرفام ناراحتت کردم، درسته؟

غرور و تعارف را کنار گذاشتم و گفتم:

-بله، واقعا انتظار شنیدن این حرفا رو نداشتم.

-پس انتظار شنیدن چه حرفایی رو داشتی؟ مثلا این که بیام بگم تو باعث شدی تمام خاطرات تلخ و شیرینی که طی چند سال زندگی با همسرم داشتم رو فراموش کنم؟ اصلا در اون صورت می تونستی به احساس من اعتماد کنی؟ می خواستی بهت دروغ بگم؟

از جا بلند شدم و همان طور که لب هایم را از خشم به هم می فشردم گفتم:

-اصلا نیازی نبود شما چیزی بگید، بعضی وقتا آدم سکوت کنه بهتره! واقعا نمی فهمم چرا امشب اومدیم این جا، که این حرفا رو بزنیم؟

-اومدیم این جا که یه فرصت بهم بدیم، لطفا بشین.

نشستم و با همان حالت قبلی گفتم:

-شما مردا همش دنبال یه فرصتید. فرصت چی می خواید؟ که برید یه دور بزنید و اگه آدم بهتری پیدا نکردید برگردید؟

ناگهان یاد وقتی افتادم که مین هیو با همسرش از ژاپن برگشت و قبل از این که جمله ی آخرم را تمام کنم بغضم ترکید. هیون کی دستمالی به سمتم گرفت و با حالتی شرمنده گفت:

-منو با بقیه مقایسه نکن میران. من ازت فرصت خواستم چون به این نتیجه رسیدم که علاقم به تو، لیاقتش بیشتر از این حرفاست، بیشتر از این که بخوام سریع در موردش قضاوت کنم. هر چی که باشه در واقعی بودنش شکی ندارم، اگرم می گم ازت فرصت می خوام به خاطر توئه، من که همین طوریشم راضی ام، اما احساس می کنم وقتی هنوز حواسم به گذشتمه، دارم بهت خیانت می کنم. بیا و به من کمک کن، کمک کن خودمو پیدا کنم و واقعیت زندگیم رو بپذیرم، یکم فرصت بده به رابطمون.

گریه ام بند آمده بود، پرسیدم:

-اگه آخرش من علاقه مندتر شم و تو مطمئنتر از این که ادامه دادن اشتباهه چی؟

-تمام زندگی یه ریسکه میران!

 

از یک طرف احساس می کردم تشنه ی یک لحظه بیشتر در کنار هیون کی بودنم و از طرف دیگر حرف خانم هان در ذهنم می رقصید که می گفت قبلا یک بار سر زندگی ام قمار کرده ام و نباید این اشتباه را تکرار کنم. در نهایت چون جوابی نداشتم که بدهم، با سکوتم مجوز ادامه ی رابطه به همین صورت را صادر کردم. حدود سه سال رابطه ی ما به همین صورت ادامه پیدا کرد تا بالأخره جنگ در کشورمان تمام شد و زمان جدایی ما هم فرارسید.

پی نوشت : قسمت بعد، قسمت پایانی خواهد بود.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


elahebeheshti
ارسال پاسخ

hedieh :
{67}


hedieh
ارسال پاسخ
elahebeheshti
ارسال پاسخ

bahar102 :
خسته نباشی الهه جان ❤
عالی:)

قربانت بهار عزیز

bahar102
ارسال پاسخ

خسته نباشی الهه جان ❤
عالی