متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


احساس آن لحظه ام را دقیقا به خاطر می آورم؛ تمام وجودم تهی شد، طوری که احساس کردم یک کالبد توخالی هستم. دوست داشتم جهان اطرافم به یک لحظه ناپدید می شد و مرا در غم و اندوه خود تنها می گذاشت اما متأسفانه درست لحظه ای که بیشترین نیاز را به تنهایی داشتم، سر و کله ی جونگ سو پیدا شد:

-می بینم که بالأخره از زیر پرچم خانواده ی هان بیرون اومدی!

بدون آن که نگاهم را حرام وجود نحسش کنم گفتم:

-زیر پرچمی کسی نبودم که بخوام بیام بیرون.

-چرا دیگه، وقتی می ری خونه شون و باهاشون زندگی می کنی معنیش چیه پس؟

-می بینم که اطلاعاتت در مورد من کامله!

-پس چی؟ چند بار اومدم اینجا اما نبودی، خبرش رو از خانم هان گرفتم. چند روز پیشم رفته بودم یه بسته برای خانم هان ببرم که فهمیدم دیگه اون جا زندگی نمی کنی.

-خب حالا باید چیکار کنم؟ کف بزنم برات؟

-چته میران؟ یه جوری رفتار می کنی انگار تقصیر منه که هیون کی تو رو پس زده!

سرم را برگرداندم و با عصبانیت به چشم هایش زل زدم:

-دهنتو ببند! حواست به مزخرفاتی که داری می گی باشه!

-چیه؟ فکر کردی ما خبر نداریم؟ خودت مثل کبک سرت رو کردی زیر برف هیچ جا رو نمی بینی فکر می کنی هیچ کسم تو رو نمی بینه؟ حالا اینا مهم نیست، مهم اینه که بالأخره سر عقل اومدی و فهمیدی که باید پات رو به اندازه ی گلیمت دراز کنی!

-حیف که موقعیتم اجازه نمی ده یکی بکوبم توی دهنت!

-مطمئن باش اگه موقعیتت همچین اجازه ای رو می داد، کارت بی جواب نمی موند! فکر کنم دیگه بیشتر از لیاقتت بهت بها دادم که این طوری داری جفتک میندازی.

این را گفت و به سمت دوستانش رفت. دلم می خواست هر چه سریعتر آن جا را ترک کنم اما توانش را نداشتم، بالأخره آن قدر آن جا ماندم تا تقریبا همه رفتند و من هم مجبور شدم که بروم. چند قدم بیشتر از خانه دور نشده بودم که صدای بوق اتومبیلی خلوتم را بهم زد. سرم را برگرداندم و با دیدن ولووی هیون کی برق از کله ام پرید. اول کمی گیج شدم اما وقتی هیون کی پیاده شد و درخواست کرد که سوار شوم توانستم موقعیت را درک کنم. به محض این که سوار شدم، هیون کی نامه ای را به سمتم گرفت:

-یادم رفته بود اینو بیارم، به خاطر همین به محض این که جلسه تموم شد برگشتم خونه تا بیارمش.

من که از دیدن هیون کی حسابی هول شده بودم، پرسیدم:

-حالا این اصلا چی هست؟

-فکر کنم جواب نامه ایه که نوشته بودی.

با عجله نامه را باز و شروع به خواندن کردم:

" میران عزیزم، چقدر خوشحالم که بالأخره نامه ای از تو دریافت کردم. تمام این مدت نگرانت بودم و فکر می کردم اتفاق بدی برایت افتاده باشد اما حالا که نامه ات را خواندم و دیدم که همه چیز خوب است خیالم راحت شد. خواسته بودی که از حال و اوضاع این جا برایت بنویسم، باید بگویم که اوضاع اصلا خوب نیست، همان طور که خودت هم خبر داری جنگ آغاز شده و مردم تاوان آن را با گرسنگی و بیماری می دهند. از مین هی شنیدم که پدرت به طور داوطلبانه به ارتش پیوسته و مادرت هم چون توان کافی برای تهیه ی غذا نداشته دچار بیماری پلاگر شده است. البته خیلی از مردم به دلیل این که وعده های غذایی شان به ذرت محدود می شود دچار این بیماری شده اند و مین هی می گفت که حتی مادر او هم علائمی از این بیماری را از خود نشان داده است. وضع خانواده ی آن ها هم چندان خوب نیست چون پدرشوهرت چند وقت پیش از دنیا رفت و هیوک هم به ارتش پیوسته به همین دلیل مین هی مجبور است با این اوضاع بد اقتصادی شکم خودش و مادرش را سیر کند. البته هردوی ما هر وقت که بتوانیم کمی غذا و پول برای مادرت هم می فرستیم اما متاسفانه آن قدر نیستند که بتوانند کمکی به او بکنند. راستی، میان این همه خبر بد یک خبر خوب هم برایت دارم.چند وقت پیش شورای امنیت ملل متحد چند هزار سرباز برای کمک فرستاد و به همین دلیل، ویل هم به این جا آمد. آمده بود تو را ببیند اما وقتی شنید که از این جا رفته ای، آن قدر ناراحت شد که می شد اندوه را به وضوح در چهره اش دید، به او گفتم که حتما بر می گردی و ممکن است دوباره بتوانید یکدیگر را ببینید. دلم خیلی برایت تنگ شده، امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع بهتر شود و تو هم برگردی.

                                         & nbsp;                                         &nbs p;                                                 &nb sp;       دوستدارت

                                         & nbsp;                                                                         &nb sp;                             انیسا "

نامه را تا کردم و نگاهم را از شیشه ماشین به بیرون دوختم. هیون کی پرسید:

-اتفاق بدی افتاده؟

-مگه توی جنگ اتفاق خوبم میفته؟

-متاسفم، سوال احمقانه ای پرسیدم.

-باید یکم پول برای مادرم بفرستم.

-فکر خوبیه، تو این شرایط به پولت بیشتر از خودت نیاز دارن.

-میشه خواهش کنم به دردنخور بودنم رو انقدر به روم نیاری؟

این حرف را آنقدر بلند و جدی گفتم که به نظر رسید فریاد کشیدم. چشم هایم را بستم و صدایم را پایین آوردم:

-ببخشید.

-مسئله ای نیست اما من اصلا منظورم این نبود که تو به درد نمی خوری، هیچ وقت چنین منظوری نداشتم و حتی توی دلمم این طوری فکر نکردم. نمی دونم چی باعث شد اینو بگی ولی من همیشه تحسینت کردم، اینو جدی می گم.

-گفتم که متاسفم، آدم توی ناراحتی حرفایی می زنه که اکثرا حرف دلش نیستن.

-ولی من فکر می کنم حرف دلتو زدی وگرنه چرا این قدر یهویی از پیش ما رفتی؟

-یهویی نبود، دیگه باید می رفتم. تا همیشه که نمی تونستم وبال زندگی شما باشم.

-وبال؟ تعبیر جالبیه! لابد دلیلت برای رفتن از کارگاه هم همین بوده.

چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم. خودش دوباره گفت:

-می تونم حدس بزنم که یه اتفاقایی افتاده.

-حدست اشتباهه.

-قبل از این که برم مسافرت متوجه تغییر رفتارت شده بودم اما فکر کردم شاید موقتی و به خاطر مشغله های فکریت باشه.

-رفتار من با شما هیچ فرقی نکرده چون شما برای من هیچ فرقی نکردید، هنوز برای من همون آدم قابل احترامید.

-اما تو برای من فرق کردی، خودت متوجه این موضوع نشدی؟

باز هم فقط سکوت کردم. گفت:

-ازت اجازه می خوام که برسونمت. راهو نشونم می دی؟

راه را نشانش دادم و تمام مسیر حرف دیگری نزدیم. وقتی رسیدیم، تشکر کردم و پیاده شدم. ناگهان نامم را صدا زد و وقتی سرم را برگرداندم، دیدم که به سمتم می آید. فکر کردم شاید چیزی جا گذاشته باشم اما وقتی رسید گفت:

-شاید رفتنت از خونه و کارگاه دست خودت بوده باشه اما رفتنت از قلب من، دست خودت نیست، مطمئن باش.

 

این را گفت و برگشت، سوار اتومبیلش شد و رفت. 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !