متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


وقتی به هوش آمدم، خیلی طول کشید تا به یاد بیاورم که چه اتفاقی افتاده و تشخیص بدهم در بیمارستان هستم. کسی در اتاق نبود و تنها بودم، داشتم به این فکر می کردم که چطور سر از این جا در آورده ام که در اتاق باز و خانم هان وارد شد. با دیدن من چشم هایش از خوشحالی برقی زد و گفت:

-میران! حالت خوبه؟

به سختی لب هایم را از هم گشودم و با صدایی که خودم هم نمی توانستم آن را بشنوم گفتم:

-شما منو آوردید این جا؟

-می تونی حرف بزنی؟ آه، خیلی خوشحالم که بالأخره هوشیاریت رو به دست آوردی، از دیشب تا حالا چند بار به هوش اومدی ولی فقط یه نگاهی به اطراف می کردی و دوباره از هوش می رفتی.

-چی شد که من الآن این جام؟

-بذار فعلا به دکتر خبر بدم، بعدا برات تعریف می کنم.

این را گفت و از اتاق بیرون رفت. وقتی دکتر معاینه ام کرد، گفت که می توانم مرخص شوم، البته به شرطی که تغذیه ی مناسبی داشته باشم و استراحت کنم. خانم هان با اصرار زیاد متقاعدم کرد که مدتی در کنار آن ها زندگی کنم و مرا به خانه شان برد. آخرهای شب حالم بهتر شده بود و مشغول قدم زدن در حیاط با صفای خانه ی خانم هان  بودم که هیون کی از سر کار برگشت. با دیدن من لبخندی زد و جلو آمد:

-خوشحالم که می بینم حالت بهتر شده.

-اما من اصلا خوشحال نیستم.

-پس حدسم درست بوده، از قصد این کار رو کردی؟

-می دونم باید ازتون تشکر کنم، ولی کاش کمکم نمی کردید.

-دیشب برام خبر آوردن که محموله ی جینسینگ یه روز زودتر به بندر می رسه، وگرنه اصلا قرار نبود من دیشب اون ساعت اون جا باشم، فکر می کنم تنها دلیلش این بوده که تو رو پیدا کنم و بهت کمک کنم. اولش فکر کردم یکی از ولگردایی هستی که همیشه توی ساحل می خوابن ولی بعدش از روی لباس شناختمت. راستش هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری کنی.

-باید برگردم، این جا جای من نیست. فکر کنم کلا مسیر رو اشتباه اومدم. کمکم می کنید برگردم کشور خودمون؟

-نه!

از این همه صراحت در رد کردن درخواستم تعجب کردم. ادامه داد:

-الآن اصلا وقت مناسبی برای برگشتن نیست.

-چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟

-دولت شمال به جنوب حمله کرده، اوضاع از قبلم بدتره.

از شنیدن خبر جنگ برآشفتم:

-ولی من باید برگردم!

هیون کی با حالتی جدی که کمی عصبانیت با آن همراه بود، گفت:

-کاری از دست تو برنمیاد.

-ولی پدر و مادر من اون جان، تنها کسایی که برام باقی موندن. باید برم کنارشون باشم.

-البته اگه هنوز زنده باشن، می دونی توی هر جنگ چقدر غیر نظامی کشته می شن؟

-چی دارید می گید آقای هان!

-اوضاع خیلی بهم ریخته ست میران، فعلا بهتره فقط صبر کنیم و ببینیم اوضاع به نفع کدوم طرف پیش می ره.

-باید یه نامه بنویسم. این کار رو که دیگه می تونم بکنم؟

-البته اگه برسه.

همان شب نامه ای برای انیسا نوشتم و صبح روز بعد آن را پست کردم. وقتی برگشتم هیون کی مشغول تمرین بسکتبال بود و با دیدن من نفس زنان پرسید:

-کجا بودی این وقت صبح؟

-رفته بودم یه نامه پست کنم.

-برای کی؟

-دوستم.

-دوستت یا عشقت؟

-دوستم.

-خب، توش چی نوشتی؟

-ازش خواستم که در مورد پدر و مادرم برام بنویسه.

-کار خوبی کردی، بیا بشین صبحانه بخوریم.

-خانم هان کجاست؟

-کارگاه، هنوز فکر می کنه باید از اول صبح بره سر کار.

-شما چرا در این مورد به مادرتون نرفتید پس؟

-چون من امروز یه قرار مهم با رئیس یه شرکت انگلیسی دارم.

-بلدید انگلیسی صحبت کنید؟

-آره، تو چی؟

-یکم از جونگ سو یاد گرفتم ولی نه اون قدر که به درد بخوره.

-پس آشنایی با جونگ سو دستاوردهای خوبی هم برات داشته!

-به هیچ وجه!

-چرا دیگه، همین که الآن وایسادی و داری با من گپ می زنی خودش دستاورد بزرگیه.

نگاهش کردم با کراهت حرفش را تأیید کردم. گفت:

-یاد بگیر آدما رو سیاه و سفید نبینی، یعنی کلا هیچ چیزی رو نباید سیاه و سفید ببینی چون خودت اذیت میشی. حالا هم اگه بخوای می تونم وقتایی که بیکار بودم خودم بهت انگلیسی یاد بدم.

-واقعا این کار رو می کنید؟

-اهل تعارف نیستم.

-منم نیستم، از کی شروع کنیم؟

-از همین الآن تا وقتی که صبحانه آماده بشه.

با خوشحالی قبول کردم و این طور شد که به هیون کی نزدیکتر شدم. با وجود خانم هان و هیون کی زندگی ام در مسیر جدیدی قرار گرفت. خانم هان در کارگاه جواهرسازی شان کاری برایم دست و پا کرد و کار نوشتن در مجله را هم از سر گرفتم. همه چیز داشت خیلی خوب پیش می رفت که متوجه شدم تغییر دیگری در زندگی ام رخ داده؛ خاصیت عشق همین هست، وقتی به وجودش پی می بری که کار از کار گذشته و دیگر فرصت عقب نشینی نیست. اولین نشانه وقتی پیدا شد که فهمیدم برای ملاقات با هیون کی لحظه شماری می کنم و در کنار او آدمی هستم که همیشه دوست داشتم باشم. اما هیون کی هنوز در مورد عشق به همسر مرحومش صحبت می کرد و می دیدم که وقتی درباره ی او صحبت می کند چقدر حالتش عوض می شود، اما من ناامید نمی شدم و به در کنار او بودن راضی بودم.

اوضاع همین طور پیش می رفت و من هر روز بیشتر پیشرفت می کردم؛ دیگر نوشته هایم در صفحات ابتدایی مجله چاپ می شد و دستمزدم بالا رفته بود، زبان انگلیسی را در حد صحبت های ابتدایی یادگرفته و کتاب های زیادی را خوانده بودم. در کنار تمام این ها وجود هیون کی هم دلگرمی بزرگی بود که باعث می شد شیرینی پیشرفت هایم چند برابر شود. اما این اوضاع خوب زیاد طول نکشید و یک روز که اصلا انتظارش را نداشتم، خانم هان مرا به کناری کشید و گفت:

-میران، باید باهات حرف بزنم.

-خواهش می کنم، سراپا گوشم.

-فقط امیدوارم از حرفایی که می خوام بزنم ناراحت نشی.

 

ترس تمام وجودم را فراگرفت، تا به حال هیچ وقت خانم هان را این طور جدی ندیده بودم. 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !